Born of darkness, condemned to silence ✨🌙[{~•°stargirl°•~}]
reborn star
خب سلاااام سلااام
یه خبر خوب
امروز هوا آفتابیه یوهوووو:)
صبح که از روی تخت پایین اومدم نور خورشید تو چشمم می زد چه لذتی داره صبحا خورشید از خواب بیدارت کنه پتو رو از روت بکشه و بگه بلند شو تن لشت و جمع کن که امروزت و قراره بسازی
راستش از وقتی این قرصای افسردگی و مصرف می کنم تاثیراتی روم گذاشتن کمتر احساس اندوه می کنم اما چون قبلا هم تجربه ش و داشتم می دونم موقتیه و من باید مشکلم و ریشه یابی کنم
قرصا یه روز حالم و خوب می کنن اما به محض اینکه تو موقعیت اضطراب آور قرار می گیرم دوباره bangggg
می زنه به سرم و اینکه برخلاف خواسته خودم کل خانواده متوجه شدن زده به سرم دیوونه شدم ولی برخلاف انتظارم خیلی رفتارشون باهام بهتر شده حس می کنم بیشتر بهم اهمیت می دن و کمتر بهم گیر می دن
خب بریم داشته باشیم یه استارشو دیگه رو البته چندان امیدوار کننده نیست اما به قول اون آهنگه
pain , you made me a believer
زهرا_ مژده اگه مشکلی باهام داری اگه از حرفام ناراحت میشی بیا به خودم بگو چرا می ری به سمانه می گی من خیلی از کادویی که برای تولدم گرفتی خوشحال شدم می دونی من عاشق خودکار رنگی ام ولی مشکل من اینه که تو با همه حرف می زنی غیر از خودم
راست می گفت روم نمی شد بهش بگم مشاوره هایی که داره بهم می ده داره حالم و بدتر می کنه و بیشتر تحت فشارم قرارم می ده به خاطر اضطرابی که داشتم مدام خواب بودم و زهرا من و از خواب بیدار می کرد و می گفت نباید زیاد بخوابم در حالی که مشاورم تایید می کرد که به خاطر شرایط خاصم خواب زیاد طبیعیه بدنم تحمل این حجم از فشار روحی روانی رو نداشت هر شب سر دردای شدیدی داشتم و روحم از همیشه خسته تر بود تایم امتحانا بود و همه ی بچه ها مضطرب و عصبی بودن همین بود که مدام با هم بحثمون می شد و دعوا می کردیم و حال من از همیشه خراب تر می شد فضای متشنج برام اصلا خوب نبود
_زهرا من معذرت میخوام قبول دارم اشتباه کردم ببخشید فقط همین و می تونم بگم
و اما با اینکه بارها ازش عذرخواهی کرده بودم فضا متشنج بود و من این فرکانس و از تک تک بچه ها دریافت می کردم
چند روز پیش به خاطر دعوا با یکی از بچه ها قرص خورده بودم اما به جایی نرسید و من اون شب فقط خودم و شکنجه کردم
زهرا و سمانه هم با هم دعوا کرده بودن و جو اتاق به شدت بد بود هممون ساکت و عصبی بودیم و سمانه از اتاق بیرون رفت ،رفته بود اتاق صبا سرم به شدت درد می کرد حس می کردم یک سیخ از یک شقیقه م وارد و از شقیقه دیگه م خارج می شه گاهی انگار یک نفر داخل ذهنم شکنجه می شد هنوزم می تونم صدای ناله هاش و بشنوم .
نتونستم تو اتاق با اون جو دووم بیارم بلند شدم رفتم پیش سمانه تو اتاق صبا و نرگس همه دور هم جمع بودن شام ماکارونی درست کرده بودن
فاطمه _ مژده ظرفت و بیار کنار هم بخوریم
_فاطمه جان من چیزی میل ندارم قوربونت دستت
سمانه_بابا از صبحه هیچی نخوردی پاشو ظرفت و بیار
بعد از مدت ها کنار نرگس و صبا و بچه های دیگه غذا خوردم حس خوبی بهم می داد اما ناراحت بودم که زهرا رو تو اتاق تنها گذاشتم اونم حالش خوب نبود و خودم و سرزنش می کردم که چرا حال خودم به اندازه ای خوب نیست که حالش و خوب کنم
سمانه دید ناراحتم با غم نگاهم کرد و بغلم کرد آغوشش پر مهر بود و آرومم می کرد گاهی یک بغل برای گفتن همه چیز کافیه گاهی یک بغل تنها چیزیه که نیاز داری
اون شب آخر شب ریحانه پیام داد
ریحانه _مژده می خواستم یک چیزی بهت بگم شاید ناراحت بشی
بهش زنگ زدم و رفتم تو سالن سمانه هنوز اتاق نرگس اینا بود
_چی شده ریحانه
و ریحانه شروع کرد به گفتن حرفایی که چندان خوشایند نبود از دستم ناراحت شده بد و خودشم حال روحی چندان مناسبی نداشت اما اون مدت صدش و برام گذاشته بود ولی هر آدمی یک ظرفیتی داره و ظاهرا ظرفیتش تکمیل شده بود گوشی تو دستم بود و به چیزایی که ریحانه می گفت گوش می کردم و فقط اشک از چشمام میومد که چرا همه ی آدمایی که عاشقشونم ازم دلخور می شن
وارد اتاق صبا اینا شدم دیگه ظرفیت منم تکمیل شده بود اشکام پشت سر هم جاری می شدن و ریملم و پاک می کردن تک تک اون اشکا باهام حرف می زدن
داد زدم _ اگه حالت بد بود باید بهم می گفتیییی
کنترلم از دستم خارج شد نفس نفس می زدم سمانه گوشی رو از دستم گرفت و رفت تو سالن با ریحانه صحبت کرد و بچه ها با نگرانی بهم نگاه می کردن از جزئیات ماجرا با خبر نبودن حتی نمی دونستن چه روزای دارکی رو گذروندم و دووم آوردم آره من یک سربازم تک تک لحظه های زندگیم شکنجه شدم اما هنوز دنبال تکاملم اون لحظه نمی خواستم زندگی کنم ، که مجبور باشم اون فضا ، سر درد و لرزش و سستی بدنم و تجربه کنم اما الان می خوام بهتر بشم می خوام نیروی معنوی درونم و تقویت کنم آره من دارم می جنگم
سمانه وارد اتاق شد و دوباره بغلم کرد و من در حالی که تو آغوش سمانه می لرزیدم و نفس نفس می زدم گریه می کردم دوباره همون حمله های عصبی لعنتی
نرگس _مژده به خدا از جونت اضافه نیست وقتی دیدی نمی تونی درس بخونی باید همون موقع بر می گشتی خونتون
صبا _بمیرم الهی تو چت شده مژده
سمیه _ ریحانه چه قدر بیشعوره نمی دونه تو حالت بده زنگ زده اینجوری باهات حرف می زنه ؟
سمانه _شماره خواهرت و بگیر مژده
و سمانه رفت بیرون با خواهرم صحبت کرد وقتی اومد داخل گفت
_با خواهرت حرف زدم قرار شد فردا بیان دنبالت بری امتحانت و بدی برگردی شهرتون
این و گفت و دوباره بغلم کرد
وقتی برگشتیم تو اتاق زهرا از خواب پرید
زهرا _ چی شده ؟ خوبی مژده ؟
_ببخشید زهرا
زهرا _اشکال نداره منم عصبی بودم
و سمانه اومد داخل اون لحظه بود که همه با هم آشتی کردیم و سمانه همه چیز و برای زهرا تعریف کرد
روز بعد
_بچه ها شما با ریحانه حرف زدین ؟
زهرا _ من باهاش صحبت کردم
_بعد از دعوا دیشب بهم زنگ زده میگه قرصات و سر وقت بخور
بعد هر دوشون خندیدن
سمانه _ خیلی خره 😂
_مامان میشه بریم جلو در خوابگاه ریحانه من ببینمش ؟
مامانم _ باشه یه سر می ریم فقط بهش زنگ بزن بگو
_ریحانه ببین از این به بعد هر حرفی داشتی هروقت ناراحت بودی به خودم می گی نمیزاری رو هم جمع بشه بعد اینجوری مثل دیشب فوران کنه درسته شاید نتونم کمکت کنم ولی شنونده خوبیم
ریحانه _ تو هم ناراحت نباش دیگه ولش کن سخت نگیر زندگی و
_ خفه شو اینو یکی باید به خودت بگه
و در حالی که می خندیدیم همدیگه رو بغل کردیم و بعد با مامانم و بابام راهی شهرمون شدیم
این روزا ، این چند ماه جزء تاریک ترین روز های عمرم بود اما تو این روزا آدمایی وارد زندگیم شدن که روشنایی قلبشون یه تیری بود تو تاریکی قلبم و من برای همیشه مدیونشون هستم و الان تو دورانی هستم که خروج از این دوران از من یه آدم جدید خواهد ساخت ، من قرار نیست زندگی نباتی داشته باشم یا زندگی نمی کنم ، یا اگر قراره زندگی کنم درست زندگی می کنم با این حال تاریکی همیشه در کمین هر شمعی هست ....
~•°stargirl°•~
مطلبی دیگر از این انتشارات
می دانی ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
تسلیم نخواهم شد! 03/03/18
مطلبی دیگر از این انتشارات
گمشدهای_دَر_مَن.