پادکست زیبولا و ارتش سری

پادکست زیبولا با موضوع تقلب منتشر شد و توش با چند نفر که اهل تقلب بودن و چند نفر که به هیچ عنوان اهل تقلب نبودن، صحبت کردن که دقیقه به دقیقه‌ش برای من، خاطره بود. تمام کسانی که توی این قسمت از زیبولا حضور داشتن، خاطراتی رو تعریف کردن که برای من (و به نظرم برای ما) خیلی آشنا بود.

من هم باید اعتراف کنم. من هم در طول دوران تحصیلم تقلب کردم و گاهی اونقدر متقلب بودم که به نظرم قابلیت این رو داشتم که توی این قسمت از زیبولا حضور بهم برسونم اما قسمت نشد. برای همین خاطرات تقلب خودم رو اینجا و برای شما می‌نویسم و شما هم اگر دوست داشتید، خاطرات تقلب و یا تقلب نکردنتون رو اینجا بنویسید.




کلاس اول ابتدایی

راستش من از اول که کچل نبودم. از اول موهای پُر پشت و البته فرفری داشتم. اسنادش موجوده. حالا موضوع موهای فرفری بنده به تقلب در امتحان چه ربطی داره؟ راستش من از همون اولین ساعاتی که توی مدرسه بودم، به تقلب روی آوردم. یعنی علامتها و حرفهایی که یادم می‌رفت رو مثل بچه آدم بالای دفترم نوشته بودم و به محض اینکه خانم معلممون دیکته می‌گفت، با مراجعه به بالای صفحه، مشکلم رو رفع می‌کرد. یه چیز جالب و بامزه این بود که تا اواسط سال تحصیلی، خانم معلممون فکر می‌کرد که من موقع دیکته نوشتن این علامتها و حروف رو نوشتم و نه قبل از دیکته.

یه روز قبل از دیکته گفتن، چشمش افتاد به دفتر من و دید که ای دل غافل، این دانش آموزی که همیشه بیست می‌گرفت، یه متقلبه و تا همین جا هم قسر دررفته.

وقتی معلم دستش رو انداخته بود توی موهای فرفری‌ام و سرم داد می‌زد که: این کار تقلبه، گوسفند. برای اولین بار فهمیدم که تقلب چیه.




کلاس دوم راهنمایی

یکی از بهترین و ماهرانه‌ترین تقلبهایی که انجام دادم، مربوط می‌شد به زمانی که سر هر میز سه نفری می‌نشستیم و برای امتحان، نفر وسط باید می‌نشست روی زمین، همکلاسی‌هایی که بالا مونده بودن، دید مناسبی به برگه فرد پایینی داشتن اما معلم‌ها به این موضوع واقف بودن و خیلی حواسشون بود. باگ این سیستم مراقب همون آدمی بود که می‌نشست روی زمین.

منم روی کاغذ کل مباحثی که حفظ نشده بودم، نوشتم. کاغذها رو لوله کردم و لای موهام گذاشتم. الان که دارم به این نکته اشاره می‌کنم، حالم خیلی خوب می‌شه. تعدادشون هفت هشت تا بود. قبل از کلاس لای موهام قایم کردم و رفتم سر جلسه. سعی کردم وسط بشینم و معلم منو بفرسته پایین. این اتفاق هم افتاد و من هم برای هر چیزی که کم آوردم، یه چنگ زدم توی موهام، برگه رو درآوردم و بهره رو بردم. بعد از امتحان احساس می‌کردم جام توی سریال ارتش سری خالیه.

پ.ن: در خلال جستجو برای پیدا کردن یه عکس مرتبط به این پست، با یادداشت حسن فتاحی برخورد کردم که توی شب سوم مرحوم برنارد هپتون منتشر شده و نگاهی کوتاه به نقش صدا و سیما در تعدیل این فیلم داره. خوندنش خالی از لطف نیست.