قاصدک

در جلوی میزم نشسته ام و به موضوعی می اندیشم تا بتوانم درباره اش بنویسم. پنجره اتاقم باز است. قاصدکی به دیدنم آمده است. مهمان ناخوانده ام آرام بر روی کتاب بوف کور که روی میز خاک می خورد می نشیند. از که خبر آورده است؟ برای چه میان این همه پنجره، پنجره اتاق من و از میان این همه آدم مرا انتخاب کرده است؟ چرا بوف کور؟ تا کنون برسر زلف چند نفر پرواز کرده است و اکنون بعد از من که را برخواهد گزید؟ به امید اینکه کرک های نازنینش گیسوان نگارم را نوازش داده باشند آرام دستی بر روی جسم لطیف پنبه گونش می کشم و نوازشش می کنم، شاید هم نه؛ او مرا نوازش می کند. همچنان ذهنم درگیر پیام آن است. شاید برای پیرمرد شالمه بسته که شبیه جوکیان هندی نشسته است خبر از آن دخترک اثیری آورده است. نمی دانم. نسیمی می وزد و باد موهای مرا می نوازد. سر بلند می کنم. قاصدک، هم مرکب باد رهسپار می شود.

سروش.ر

قاصدکی به دیدنم آمده است...
قاصدکی به دیدنم آمده است...