داستان من

نمی‌دانم چرا امشب ذهنم مدام از زندگی ‌ای به زندگی دیگر پرسه می‌زند، شبیه زندگی واقعی با چشم اندازی به قدر عمر معمولی یک انسان، از زندگی در خانواده به عنوان فرزند به زندگی مستقل در قالب همسر و از آن به زندگی مستقل شده‌ی فرزندان و اگر عمر به قدر کفایت به درازا بکشد در زندگی نسل‌های بعدتر با دلواپسی‌ای، دلسوزی‌ای یا به قدر نصیحتی.
یا شبیه زیستن در خیال‌، به قدر وسعت کنجکاوی یا وسعت حوصله برای رخنه کردن در زندگی‌ دیگران، از قضاوتی به قضاوت دیگر، از ریشخندی به ریشخند دیگر، از نفرتی به نفرت دیگر و پرسه زدن میان کوچه‌های ذهن.
و حالا هم که از یک داستان به داستان دیگر، از موضوع کتابی به موضوع کتاب دیگر.
یک مدت به سرم زده بود داستانهایی که می‌خوانم را در یک خط خلاصه کنم و در جایی داشته باشم. مثلا داستان‌های آخرین کتابی که می‌خواندم، ایثاری که به جنون ختم شد و معجزه‌ای که به عذاب انجامید. زنی پرستار شوهراز جنگ برگشته‌اش است که با اقدامات سریع پزشکان و دانش نوین و معجزه‌گونه‌ی پزشکی از مرگ حتمی رهیده با وجود کر و لال و بی دست و پا بودن و از ریخت افتادنش، ولی زن در لحظه‌ای جنون آسا کورش می‌کند تا آخرین امکان ارتباط ناچیزش با دنیا را قطع کند؛ عجیب و کمی انزجار آور.
و آن داستان دیگر که روح کودکی به دنبال ربودن دسته گلی برای گذاردن بر آرامگاه جسم خویش است و از سویی در انتظار مرگ زن ساکن در خانه تا باز به تنهایی روی کاناپه روزها را و لحظه‌های اسیر در اتاق را آنقدر اندازه بزند تا از دستش در بروند
یا آن یکی داستان ماجرای مرد خیانت دیده‌ای که نگاهش به زن را حاضر نیست از موجودی لذت‌خواه و اعتماد دزد تغییر دهد و حتما دیگر به عشق کسی جواب مثبت نخواهد داد یا آن جوان خاخام که برای همسر انتخاب کردن سراغ یک واسطه می‌رود و در نهایت عاشق دختر مرده‌ی همان مرد واسطه‌گر می‌شود.
و داستان‌های عجیب دیگر، فاقد طبیعت زندگی، پر از دگرگونی که هر کدام به نوعی باور نکردنی‌اند و هر داستان گوشه‌ای از ذهنم را با جمله‌ای حادثه‌ای شخصیتی، گرهی، گشایشی، فرجامی در چنبره ی خویش گرفته‌اند.
و این سوال در سرم ریشه می‌کند که آیا زندگی من هم روزی به شکل ایده‌ای به ذهن نویسنده‌ای خطور می‌کند تا او سطر به سطر عمر من را با خلاقیت و نگاه موشکافانه در کتابی گرد آورد. و منتقدینی به غیرقابل باور بودن حوادث یا فانتزی بودن ماجراهایش ایراد کنند. آن وقت نویسنده عینک سبک روی چشمش را که به تازگی از فروشگاهی به نسیه خریده روی بینی جابه‌جا کند و بگوید: حقیقت این است که اصلا متوجه نشدم چطور داستان پیش رفت، انگار کسی قلم را هدایت می‌کرد تا حوادث آن‌طور که نوشته‌ام رقم بخورند.
داستانی با این شروع:
یک روز معتدل از آخرین روزهای شهریور دختری که مادرش گمان می‌کرد در شکمش مرده است، زنده به دنیا آمد...