نانوا هم جوش شیرین می زند...
دل به مرغان مهاجر نبند...

تو همیشه
بوی رفتن میدادی
و من نمیدانستم
نباید هیچ وقت
دل به مرغان مهاجر بست
حال که میروی
از خود
کمی دل خوش
کمی امید به فردا
و کمی زندگی
برای این دل خسته
به یادگار
باقی بگذار
هیچ نگران مباش
چمدانت را
خودم خواهم بست
هیچ دلهره نداشته باش
اینجا قطارها
همیشه با تاخیر
حرکت میکنند
پس مطمئن باش
هیچ کس
جا نخواهند ماند
وقتی قطار حرکت کرد
از پنجرهی آن
به سکو نگاه کن
من تا آخر
آنجا هستم
با اشکهایم
با دلتنگیهایم
و با خاطرات نیمه تمامم
تو را
بدرقه خواهم کرد
خداحافظ
ای عشق ناکام من
خداحافظ
خداحافظ
خداحافظ...
۳ اسفند ۱۴۰۳
مطلبی دیگر از این انتشارات
بُتی که در سرم شکست...
مطلبی دیگر از این انتشارات
قاتلی که در آیینه می بینم !
مطلبی دیگر از این انتشارات
خداوند شعر و غزل...؟
دلم شکست راهی برای چسبوندنش نداری؟!
می روی و گریه می آید مرا
اندکی بنشین که باران بگذارد
ولی اصصصصصللللاااا نمیفهمم.
چرا عاشق کسی که رفته میمونن؟ میمونی؟
کسی که به اختیار دوستت نداره که خب دوستت نداره دیگه، تو چرا خودتو میکشی؟ برو زندگیتو بکن.
یه روز، دو روز، اصلا ۱ ماه، ۲ ماه، نه دیگه نهایتش ۶ ماه غصه میخوری، بعدش تموم میشه دیگه، چرا بیشتر باید طول بکشه آخه.
ولی خیلی مظلومانه نوشتید...
به به به به
خیلی خوشم اومد عالی👌🏻☘️🌻
چرا آمدی ،ماندی، رفتی
بینظریر متن