نقاب توبه بر چهره‌ی گناه؛



نقاب توبه بر چهره‌ی گناه


در جمع سیاهپوشان، سپیدی پیراهنی چون ماه می‌درخشید. نگاه غضب آلود و مرموز مردم محاصره‌اش کرده بود و چون خار، گلبرگ‌های روح لطیفش را می‌خراشید. نگاه سرگردانش ملتمسانه به در و دیوار پنجه می‌کشید و در تلاش برای یافتن روزنه‌ای به بیرون از این حصار تاریک بود.

ریسمان سیاه تعصب و خشم لحظه به لحظه بیشتر به دورش می‌پیچید و راه نفس‌هایش را تنگ می‌کرد. در نگاه او اینجا پایان دنیایش بود. منتهای سرزمینی که بر پایه‌ی آرمان‌ها و رویاهایش بنا کرده بود. گویی به تازگی از شیرینی خواب کودکی ده ساله، به بیداری تلخ و سنگین کهنسالی پرتاب شده بود.

لحظه‌ای که واقعیت ترسناک زندگی هم جوار سیاهپوشان متعصب را درک می‌کرد؛ حلقه‌ی جمعیت خشمگین احاطه‌اش کرده بودند و با سطل‌هایی حاوی مایعی تیره به او نزدیک می‌شدند. قدم به قدم، شانه به شانه‌ی یکدیگر، موزون و بی هیاهو. در سکوت پیش می‌آمدند.
ثانیه‌ای بعد، تاریکی از همه سو هجوم آورد و او را غرقه در خود کرد. سیاهی تنها چیزی بود که از درخشش‌اش باقی ماند. تاریکی همانند خاکستری بر شعله‌ی فروزان وی آرمید. حالا او هم، رنگ آن‌ها شده بود. در آن تاریکی تنها دو فانوس خاموش نشدنی می‌درخشیدند؛ چشمان او!
ناگاه، زمزمه‌ای در گوش مهتاب پیچید:
درآخر راه مرا با بند کوته کرده‌اید...
من سبک بالم، چه با بال کبوتر کرده‌اید؟

دیگر پلک نمی‌زد. در آخرین لحظه قطره‌اشکی از دروازه‌ روحش چکید و او، خیره به آسمان، در زمین فرو رفت.
به یک باره نگاه مردم رنگ غم گرفت. با ظاهری متاثر به دور خانه‌ی ابدی‌اش می‌چرخیدند و اشک می‌ریختند. همان‌هایی که طناب تعصب را گره زده، سطل سیاهی را واژگون کرده و راه نفس را بسته بودند، یک صدا، از درد بی‌صدایش آواز می‌خواندند و به گفته‌ی خویش، صدای او بودند. صدای کسی که خودشان آوازش را در نطفه خفه و بلندی بال پروازش را بی رحمانه، کوتاه کرده بودند.
ناگهان فضا روشن شد. مردم، جامه‌ی سیاه از تن به در کردند و از زیر آن پیراهن‌هایی سپید آشکار شدند. هزار چهرگان تیره خو، تمام این مدت سفید پوشان خاموشی بودند، مدافع سیاهی.بر چهره‌ی حقانیت یک ذات نقاب زدند و آن را دفن کردند تا بعدها به بهانه‌ی آن، لایه‌ای از حجاب صورتشان را بردارند و سپس به صورتک‌هایی غمگین بدل شوند که با اصرار می‌گویند" ما از جنس آن از دست رفته‌ایم" غافل از آنکه تمام آن‌ها و حقانیتشان، از دست رفته‌ست.

آوخ که نمی‌توان به پایان این زنجیر، ایمان پیدا کرد...که درس نمی‌گیرند و محکوم به تکرار این جنایت اند.
آن مردم بزدل و دو رنگ که از حقیقت وجودی خویش بیزار گشته بودند، نقاب کاذبی از واقعیتی مجازی به چهره زده، حقیقت وجودی خود را در زیر آن پنهان کرده، انگشت اتهامشان را با نفرت به سوی کسی گرفته بودند که بازتابی از روح خودشان بود. غافل از اینکه خاکی که بر مزار حقیقت می‌ریزند، روزی کنار خواهد رفت.
حالا برای کسی شیون و زاری می‌کنند که خونش هنوز بر انگشتانشان تازه است!
مسئله‌ی بغرنج این روزگار این است که قاتل خودش نمی‌داند کسی را کشته و تنها در تلاش است تا رودی از خون را با اشک‌های احمقانه‌اش رقیق کرده به دریایی آبی بدل کند. حالی که اگر لحظه‌ای چشمانش را باز کند، می‌بیند، سرچشمه‌ی این چشمه‌ی جوشان خونین، دستان خود اوست.

لکن خورشید خرد هنوز می‌تابد و من امید دارم، به روزی که با تبخیر نهر بی‌خردی، غریق حقانیت شده، حقیقت را افشا نماید. روزی که اشک‌ها فروکش کنند و حقیقت از پس پرده بیرون آید، دیگر نیازی به شیون و زاری نخواهد بود. آن روز، دست‌های آلوده را در نور خواهیم دید، آن روز نور چهره‌ها را خواهد سوزاند، آن روز دیگر نقابی نخواهد ماند.