دانشجوی سال آخر گرافیک هستم:)
خانه نوشت
با عجله پلهها را دو تا یکی تقریباً میپرم اما نیم متری درب مترو هستم که لاستیکهای در به هم چفت میشوند و جا میمانم! دیرم شده و چارهای ندارم جز اینکه ۲۰ دقیقه دیگر هم صبر کنم تا مترو سریعالسیر بعدی بیاید،عجله دارم دلم نمیخواهد که دیر برسم. در این حد فاصله ۲۰ دقیقهای روی صندلیهای زرد انتظار مترو نشستم و لینکی که از طرف خانه نوآوری برایم پیامک شده را باز میکنم و سعی میکنم آدرس را دوباره و دقیقتر بررسی کنم؛مسیر سر راست است و خیالم راحت میشود که دیر نشده! داشتم به این فکر میکردم که کسی که خانم رضایی نام داشت و با او پشت تلفن همکلام شدم چه جور شخصیتی ممکن است داشته باشد،که مترو رسید همه دوباره مثل مورچه که دور شیرین جمع میشوند به سمت در مترو هجوم بردیم. وقتی رسیدم بر خلاف استرسی که از مسیر داشتم به راحتی ساختمان هفت طبقه خانه را پیدا کردم؛البته بماند که این اضطراب کار دستم داد که آسانسور اصلی را ندیدم و اول با آسانسور کثیف باربری تا طبقه پنجم رفتم و وقتی در باز نشد و مجبور شدم به همان جایی که سوار شده بودم برگردم،تمام پنج طبقه را با پله طی کردم! همینها حدوداً ۱۰ دقیقه از وقتم را تلف کرد و به همین اندازه دیر رسیدم و خب به خاطر این موضوع هم بسیار حس بدی گرفتم. خلاصه بعد از رسیدن به خانه نوآوری رنگهای زرد سرمهای که تمام دیوارهای مجموعه به خود گرفته بودند توجهم را جلب کرد که البته میدانستم که منشا این رنگها لوگوی خانه است. در طرف چپ طبقه پنجم فضای گستردهای وجود داشت که با شیشههایی از هم تفکیک شده بودند و حدوداً سه چهار تا دفتر مجزا در آنجا وجود داشت در یکی از آنها یک فضای تقریباً اشتراکی بود که بعداً بیشتر درباره آن صحبت میکنم. در اتاق وسطی هم یک میز کنفرانس به یک میز کار چسبیده بود و تعداد صندلی دور آن بود و پشت میز کار مردی نشسته بود که تیشرتی زرد، به رنگ دیوارها به تن داشت! یک خانم جوان هم در اتاق ایشان بودند که از قرار معلوم همان خانم مهربان پشت خط بودند. وارد شدم... بعد از سلام و احوالپرسی آقایی که بعداً فهمیدم آقای صداقت هستند از پشت میزشان بلند شدند و روبروی من و خانم رضایی آن طرف میز کنفرانس نشستند و خیلی دوستانه شروع کردند. گرمای هوا به اضطراب معمول قرار مصاحبه اضافه شده بود دلم را آشوب میکرد؛اما کمی که گذشت با گپ و گفتی که داشتیم حالم بهتر شد و به آرامش بیشتر صحبت را ادامه دادم. آقای صداقت و خانم رضایی برای اینکه جو سنگین نباشد و من آن اضطراب معروف مصاحبه شوندهها را نداشته باشم کمی حال و احوال و صحبتهای جانبی را کش دادند و یکم بعدتر آقای صداقت گفت :خوب یک کمی از خودت برامون بگو... من هم برخلاف شخصیتم سعی کردم محتاطانه اطلاعاتی را از خودم شرح بدهم و بعد ایشان پرسیدند چه جور کتابهایی میخونی اصلاً اهل مطالعه هستی؟! با اینکه بسیار اهل کتاب خواندن هستم اما در آن لحظه تمام کتابهایی که خوانده بودم فراموشم شده بود! به هر حال نام کتابی اخیراً میخواندم را گفتم و منتظر سوال بعدی شدم. سوال بعدی این بود که در ۵ سال آینده خودم را چطور و چگونه تصور میکنم!؟ سوال بسیار چالش برانگیز بود و خب دروغ است که بگویم به این موضوع تا به حال فکر نکرده بودم اما خب در حد ایده بود و نیاز به پرداخت داشت؛همین شد که در جملههای ناقص و دست و پا شکسته کلیتی از ۵ سال آینده ی متصور راشرح دادم و نگاه جدی و منتظر آقای صداقت باعث میشد ادامه بدهم! ولی بالاخره یک جایی سر و ته قصه را به هم دوختم و به جای اینکه منتظر سوال بعدی شوم از سکوت استفاده کردم و گفتم:« خیلی مصاحبه عجیب و غریبیه! تا به حال همچین مصاحبه متفاوتی را تجربه نکرده!» هردو خندیدند و آقای صداقت به نمایندگی پرسید:« مگه توی مصاحبههای دیگه چی ازت پرسیدن.» من هم گفتم :«خب، چیزای معمولیتر، مثلاً درباره رزومهام ،حقوق پیشنهادی و...» البته که در آخر درباره این چیزها هم حرف زدیم ولی خب چرا دروغ این حجم از متفاوت بودن سبکشان باعث میشد حس کنم مجموعه و شغل خوبی است و با بقیه جاها متفاوت است و من فقط قرار نیست رزومه گرافیکی ام قطورتر شود، بلکه مهارتها و اتفاقات تازهای برایم خواهد داشت... در پایین جلسه از آن تشکر کردند و گفتند نمونهای برایشان طراحی کنم که بعداً جزئیاتش را خواهند گفت و اینکه بمانم یا بروم را بعد از تحویل نمونه تصمیم خواهند گرفت...
ادامه دارد....
مطلبی دیگر از این انتشارات
خانه نوشت
مطلبی دیگر از این انتشارات
خانه نوشت
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
راز دستیابی به اهداف مالی سالانه با برنامهریزی هفتگی: چگونه نوشتن یک برنامه منظم به موفقیت مالی کمک میکند؟