کودکی من در عروسک‌هایم زنده است...

بازی ضرورتی انکارناپذیر
بازی ضرورتی انکارناپذیر

 بسیاری از ما، اسباب‌بازی را به عنوان یک سرگرمی و یا فعالیتی کودکانه در سنی خاص می‌شناسیم؛ اما اگر کمی خلوت کنیم، به خاطر می‌آوریم که  بخش زیادی از لحظه‌های شاد زندگی و دورهمی با هم‌نسلی‌هایمان در خاطره‌بازی با اسباب بازی‌ها و بازی‌های دوران بچگی می‌گذرد.

کدام خاطره‌ها؟ خاطره‌هایی از دلبستگی‌های غیر عادی ما به یک یا دو اسباب بازی خاص، بی‌قراری‌هایِ ما پس از گم شدن یک قطعه کوچک لگوی دوست داشتنی، نام‌گذاری‌های کارتنی و خیال‌انگیز دوران کودکی و ... که سال‌ها بعد در یک ویترین فروشگاه یا جمعی دوستانه، ذهن و احساس ما را گرفتار خودش می‌کند و حتی پس از سال‌ها دوری از آن‌ها، هنوز برای ما زنده و لذت بخش است.

آنچه این احساس را پویاتر و قابل درک می‌کند تصاویر روشنی از کودکی در ذهن تک تک ماست. تصاویری که با دیدن هر باره آن عروسک یا لگو و یا ماشین قدیمیِ فلزی و یا حتی خریدن آن اسباب‌بازی برای کودک‌مان زنده‌ و روشن‌تر می‌شود و ارتباط مستقیمی با احساس ما در آن تجربه کودکانه پیدا می‌کند. کسی چه می‌داند شاید آن عروسک یا لگوی خاطره‌انگیز را برای خودمان خریداری کنیم تا سفری به دنیای شیرین کودکی‌ داشته باشیم؟

می‌خواهم بگویم: کودکی کردن، سن و سال ندارد!

اگر فقط از منظر بازی به کودکی نگاه کنیم، همیشه جذاب و هوس‌انگیز است. اما کودکی کردن چیزی فراتر از بازی کردن است. کودکی کردن در این معنا، یعنی تقویت توانایی بی‌خیال شدن در عین عمیق شدن و به فکر فرو رفتن، تقویت گذر کردن و بخشیدن، جستجوی جنون آمیز برای شادی‌های ساده، یواشکی و فوری و... هزاران ترفند کودکانه دیگر برای دریافتن لحظه حال، قرار گرفتن در خویشتن و رها کردن ذهن از تمام سختی‌ها و ناراحتی‌ها و حتی فراموش کردنِ قهر دوستانه‌ای که دقایقی پیش اتفاق افتاده است؛ این یعنی کودکی! و ما در سنین پرمشغله و روزگار جوانی و حتی میانسالی، به این کودکی کردن، بیش از پیش، نیازمندیم.

اما از سوی دیگر با تقلیل کودکی به بازی، ارتباط یک انسان بالغ با کودکیِ خود بیش از پیش، پیوند می‌خورد. این ارتباط به بهترین شکل خود را در وابستگی ما به اسباب بازی‌های محبوبمان نشان می‌دهد. اسباب بازی‌هایی که بخشی از یک زندگی بودند و شاید بهتر است بگویم که بخشی از یک زندگی هستند. ابزار در این‌جا بخشی از هدف است.

خاطره‌بازی با اسباب‌بازی چیزی شبیه به همین علاقه برای جمع‌آوری اشیا و مجموعه‌هاست. عروسک دوست داشتنی یا ماشین فلزی دوران بچگی، پازلی که هنوز تابلوی قاب شده آن بر روی دیوار وسوسه‌مان می‌کند تا یک بار دیگر از ابتدا بسازیمش، همه و همه پاره‌هایی از زندگی ماست و هر بار که این خاطرات مجسم شده در آن مجموعه و یا آن اسباب‌بازی، به چشممان می‌خورد انگار خاطره‌ای از آن شی به ذهن ما منتقل می‌شود و نه تنها، کودکی ما را زنده می‌کند، بلکه کمک می‌کند تا کمی کودکی کنیم و از این هیاهوی پیچ در پیچِ روزمره رها شویم.

تا به این‌جای متن را قبلا برای یک گروه هنری-تجاری در فضای کودکان و اسباب‌بازی هایشان نوشته بودم و امروز برایم به نوع دیگری جلب توجه کرد؛ چرا؟

می‌گویم:

من برای ارتباط بهتر کودکان کلاسم با محتوای مهارت‌های فکرپروری به سراغ ابزار بازی و حتی اسباب‌بازی‌های دوست‌داشتنی آن‌ها می‌روم. در مجموعه‌ای که کلاس تفکر خلاق م برگزار می‌شود یک اتاق جداگانه برای بازی و فعالیت گروهی وجود دارد که در طبقه‌ها و کمدهای آن، انواع بازی‌های فکری و اسباب‌بازی‌های مورد علاقه بچه‌های دایمی آن‌ها وجود دارد. اعتراف می‌کنم که در اواسط کار به علت حواس‌پرتی بچه‌ها در کلاس و همراهی نکردن با بحث، از مدیریت مجموعه خواستم کلاس ما را به کلاسی که فقط میز و صندلی و تخته و سیستم پخش دارد تغییر دهد؛ اما این هفته متوجه شدم که من درب بهشت کوچک مانوس آن‌ها را بستم و به نوعی آن‌ها را وادار به حضوری نمادین در کلاس کردم...

شوق و اشتیاق آن‌ها در استفاده از اتاق بازی بعد از اتمام بحث گروهی به من این نکته را یادآور کرد که اگر من در مدیریت مکان و هیجان آن‌ها ناتوانم نباید لطمه‌ای به حس بازی و احساس شکل گرفته در آن اتاق برای ایشان وارد می‌کردم. این روزها که در جریان بحث‌های گروهی دوستانه با همکاران فبکی به موضوع بازی و تدریس شادمانه در کلاس تفکر می‌پردازیم به این فکر می‌کنم که حد و مرز بازی و ابزار بازی در کلاس فبک چیست؟ آیا بازی یک ابزار حاشیه‌ای برای جلب توجه است یا خود بازی موضوعیت دارد؟

اگر با مشکل مشابهی مواجه بودید خوشحال می‌شوم نظر شما را بخوانم.

اما فعلا این را می‌دانم که:

فبک تدریس شادمانه یا خاله شادونه نیست...