کودکی و خیال


کودکی، فصل بی‌خیالی‌ها------------------------ سال‌های گشودهْ بالی‌ها

سارا سرش را از روی کتاب بلند کرد و مثل همیشه سعی کرد قصه را در ذهن خود ادامه دهد. درواقع هدفش پیدا کردن گردوهای گم‌شده سنجاب کوچولو در ادامه داستانِ او نبود؛ بلکه بیشتر حواسش به مداد عروسکی خودش بود که حسابی به خاطر گم شدنش بازخواست شده بود. سارا به این فکر می‌کرد که مگر آن مداد مالِ خودش نبود؟ پس چرا باید مامان، بخاطر گم شدنش او را دعوا می‌کرد؟

هنوز از این فکر بیرون نیامده بود که دلش برای مداد خوشگل عروسکی‌اش تنگ شد و دوست داشت که لااقل می‌توانست یک‌بار دیگر با سر عروسکیِ آن بازی کند و خودش از او بپرسد که چرا از پیش او رفته و الان کجاست؟ یا آیا واقعا او هم به سارا فکر می‌کند؟

فورا به این فکر خود خندید و به خودش گفت:« همین حرف‌ها را می‌زنی که مامان فکر می‌کند تو هنوز بچه‌ای و نمی‌توانی خیلی چیزها را درست تشخیص دهی و به موقع حواست را جمع کنی». ولی دلش نمی‌خواست این حرف درست باشد. او عاشق خیال‌پردازی بود و اصلا این که دیگران نمی‌خواستند مانند او با وسایل دور و برشان حرف بزنند، برایش قدری عجیب بود. مطمئن بود که اگر فقط یک بار آن را تجربه کنند آن‌قدر برایشان لذت‌بخش خواهد بود که دیگر آن را ترک نخواهند کرد.

او یک‌بار دیگر به آخرین صفحه کتاب قصه سنجاب کوچولو نگاه کرد و پیش خودش فکر کرد که او و سنجاب حسابی همدیگر را درک می‌کنند و شاید خودِ سنجاب کوچولو هم به همین چیزها فکر می‌کرد. شاید او هم از این‌که دیگران او را حواس‌پرت به حساب می‌آوردند، ناراحت می‌شد.

سارا دلش می‌خواست به سنجاب بگوید این‌قدر خودش را اذیت نکند و سعی کند که دوباره گردوهای تازه‌تری را پیدا کند و فکر ‌کرد: خوش به حال سنجاب که دور وبرش گردو زیاد است و مثل مداد عروسکی او نیست که کس دیگری مثل آن را نداشته باشد ...

همین‌جا بود که فکری به سرش زد. چرا باید فقط یکی از آن مدادها وجود داشته باشد. خب من می‌توانم یک مداد جدید عروسکی درست کنم. او می‌توانست با وسایل اضافی زیر تخت ش یک کاردستی مدادی درست کند.

این فکر عالی بود. فورا دست به کار شد و جعبه وسایل دورریز را بیرون کشید. درست حدس زده بود یک سر عروسک کوچولو که از عروسک قبلی‌اش کنده شده بود را هنوز دور نریخته بود و تا دلش بخواهد هم مداد اضافی در وسایلش وجود داشت.

کار چسب‌کاری مداد و عروسک تازه به پایان رسیده بود که مامانِ سارا در اتاق را زد و از او پرسید که مشغول چه کاری است؟ سارا هم با عجله و خوشحالی در را باز کرد و مداد تازه را به مامان نشان داد. اما همان موقع یک سوال به ذهنش رسید: آیا واقعا این مداد می‌تواند همان مداد قبلی او باشد؟