دانشجوی کامپیوتر، برنامه نویس پایتون، توسعه دهنده وب و علاقه مند به نوشتن...
اتاق سفید
چشمانم را باز میکنم. نوری زننده به آنها دستور دوباره بسته شدن را میدهد. سفیدی همهجا را فرا گرفته. در تلاش برای آگاهی از زمان و مکان خود هستم. تلاشها بیفایده است. تمام چیزی که میبینم سفیدیاست. مدتی گذشت. یا که فکر میکنم که مدتی گذشتهاست. حساب زمان از دستم در رفتهاست. چشمانم کم کم به آن نور سفید عادت کردهاند. حالا چی؟ باز هم سفیدی. به خودم میآیم. در اتاقی با دیوارهای سفید و یک لامپ روی سقف خوابیدهام. لامپ هم سفید است. به سختی از جا بلند شده و به سمت در حرکت میکنم. میزی کنار در میبینم. باز هم سفید. سعی میکنم مکانی که در آن هستم را به خاطر بیاورم، ولی هیچ! هیچ خاطرهای از چگونگی رسیدن به اینجا ندارم.
با خودم میگویم: «باید تمرکز کنم، باید به یاد بیاورم که چگونه به اینجا رسیدهام». آخرین خاطرهای که در ذهنم دارم را مرور میکنم.
در یک اتاق نیمه تاریک، روی تخت خوابیدهام. لولهای باریک به دستم متصل است. احساسِ در بیمارستان بودن را دارم. حس میکنم لوله سِرُم به دستم متصل است. ولی جایی از کار میلنگد. حس میکنم روحم درحال خروج از بدنم است. به دیوار روبرو نگاه میکنم. چه خوب! یک ساعت میبینم. شاید این ساعت بتواند کمکی بکند. ولی بازهم یک جای کار میلنگد. شاید توهم زده باشم؟ ولی مطمئن هستم که ساعت درحال بازگشت به عقب است! دوباره به سمت چپم نگاه میکنم. به دست چپم. همان دستی که لوله سرم به آن وصل بود. حس میکنم سِرُم دارد برعکس عمل میکند و چیزی از من میمکد! احساس میکنم استخوانهایم پوچ شدهاند. درد شدیدی در تمام استخوانهایم حس میکنم. سعی میکنم خودم را از این مخمصه خلاص کنم. حتی توانایی حرکت دادن سَرم را هم ندارم. حس میکنم تمام وزن دنیا را روی بدنم گذاشتهاند. چشمم را میچرخانم و از گوشه چشم، لوله سِرُم را دنبال میکنم. انتهای آن قابل دیدن نیست. باید نقشه دیگری را بچینم. تا جایی که چشمم میچرخد، دیوارهای اتاق را وارسی میکنم. روی سقف یک لامپ زرد رنگ روشن است که توانایی روشن کردن اتاق را ندارد. از چیزی که در تاریک-روشن به نظر میرسد، دیوارها به رنگ آبی هستند، بدون حتی چیزی روی آنها، بجز همان ساعت، همان ساعتی که مرا با تیکتاکِ بیصدای خود به گذشته میبرد. احساس خستگیای که بر بدنم غلبه کرده، دارد به ذهنم میرسد. از ترس بهخواب رفتن، سعی میکنم چشمانم را بازتر نگهدارم...
همین؟ این تمام چیزی بود که به یاد دارم؟ کمی فکر میکنم و به مغزم فشار میاورم. در سرم احساسِ سختی میکنم. انگار تمام سلولهای مغزم خشک شده و به شکل سنگ درآمدهاند. یک لحظه به خودم میآیم. متوجه میشوم که اعضای بدنم را حس نمیکنم. دست راستم را روی پایم میگذارم، کمی فشار میدهم. هیچ! دستم را حس نمیکنم! چرا زود تر متوجه این نشده بودم؟ کمی پیشتر، این حس به قدری برایم طبیعی بود که متوجه آن هم نشده بودم، مثل یک عادت.
حالا که متوجه این موضوع شدهام، حرکت برایم غیرممکن شدهاست. در جایم خشک شده و به میز سفید رو به رویم خیره شدهام. حس میکنم دوباره روی همان تخت در بیمارستان خوابیدهام. به همان اندازه ناتوان.
انگار این آگاهی باعث شده توان حرکتیام را از دست بدهم. ولی چرا قبل از آن، با وجود نداشتن حسی در بدن میتوانستم حرکت کنم؟ سَرم مثل سنگ سخت شده، حس میکنم افکارم توانایی چرخیدن در آن را ندارند. حافظهام هم برای همین خالیاست. انگار خاطراتم در گوشهای از ذهنم گیر افتادهاند و توانایی بازگرداندن آنها را ندارم.
دوباره به همان خاطرهای که هنوز در ذهنم باقی مانده فکر میکنم. در آن غرق میشوم. به تمام جزئیاتی که میتوانم به خاطر بیاورم فکر میکنم. به این فکر میکنم که چرا لولهای باریک، نیروی زندگی بخش را، روحم را از درون رگها و استخوانهایم، از اعماق وجودم استخراج میکرد.
ناخودآگاه، زمانی که در فکر فرو رفته بودم، دوباره بدون این اینکه متوجه بشوم، به جلو حرکت کرده بودم. حالا میبینم که روبروی میز سفید ایستادهام. چیزی روی میز قرار دارد که قابل توصیف نیست. شاید یک گوی سفید؟ به آن که نگاه میکنم، خودم را میبینم. نه، خودم نیستم. یا حداقل خود فیزیکیام نیست. انگار روحم را میبینم که درون گوی شیشهای گیر افتاده باشد. دستانم را به بالای آن برده و قصد لمس آن را دارم. شاید با لمس کردن، به هستیِ آن پی ببرم. دستانم را بالای آن گرفتهام. احساس ترسی تمام وجودم را فرا گرفته. از زمانی که بیدار شده بودم، هیچ گونه حس خوشایند، یا ناخوشایندی را تجربه نکرده بودم. نه عشق، نه اُمید، نه لذت و نه حتی درد! ولی حالا، تمام وجودم را ترس فرا گرفته. انگار احساساتم در حال بازگشت به بدنم هستند. و شروع کننده آنها ترس است. ترسی که به نظرم ریشهای ماورایی دارد. ترسی که اولین بار است آن را حس میکنم. حتی در بیمارستان هم چنین ترسی احساس نکرده بودم.
دستم را روی گوی سفید قرار میدهم ...
دوباره در سفیدی غرق شدهام. ولی این سفیدی مرا از عشق، اُمید و امنیت پر میکند. انگار وارد راهی نورانی شدهام. انگار دارم به سوی بهشت حرکت میکنم. تمام عناصر اطرافم را حس میکنم. درون تک تک اتُمهای اطرافم، وجود تمام انسانهایی که روی زمین زندگی کردهاند را حس میکنم. احساس میکنم با تمام آنها متحد شدهام. تمام عشق، محبت و حتی ترسهای آنها را جزئی از احساسات خودم میبینم. انگار در زمان و مکان گُم شدهام و به سوی بینهایت حرکت میکنم. احساسات برایم ملموس شدهاند. حتی رنگها را میتوانم حس کنم. سفیدی اطرافم مرا از ترس پُر میکند. ولی این همان ترس همیشگی نیست. ترسی نشئه کننده. همان ترسی است که کودک را هنگام انجام کاری نادرست فرا میگیرد. ترسی که میگوید تو نباید اینجا باشی، نباید این احساسات را تجربه میکردی. همان ترسی که وقتی در کُمد شکلاتها را باز میکردم و در حال پر کردن جیبهایم بودم مرا فرا میگرفت. ترسی توام با احساس رضایت و خوشحالی. ترسی که پاداشی عظیم را نوید میدهد. نه، این احساس خوب از آن پاداش عظیم نیست، این احساس تُحفه حال است. این احساسات مانند شکلاتهای ممنوعهای بودند که درحال پر کردن وجودم از آنها بودم. این احساس تمام گذشته و آینده را با خود شُسته و میبَرد. همانطور که لذت دزدیدن آن شکلاتها در همان آنْ بود، بدون فکر به آینده و عاقبت آن.
ناگهان چشمانم را باز میکنم. در اتاقم ایستادهام. دستانم را به جلو گرفته به دیوار خیره شدهام. اتاق نه سفید است و نه تاریک. اتاق خودم است به یادش میآورم. به چند دقیقه قبل فکر میکنم. خواب دیده بودم. نفس راحتی میکشم و به خواب هولناکی که دیدهام فکر میکنم. فکر کردن به احساساتی که تجربه کرده بودم، مغزم را به تیر کشیدن میآورد. کم کم آرامش وجودم را فرا میگیرد. به سمت در اتاق میروم و آن را باز میکنم.
به بیرون خیره میشوم، جز سفیدی چیزی به چشم نمیخورد!
پی نوشت ۱: این اولین نوشتهی این مُدلیم بود(داستانی) که فکر میکردم ارزش اشتراک گذاری با بقیه رو داره. از خوندن نظراتتون خوشحال میشم.
پی نوشت ۲: ایده این نوشته از کتاب جاودانگی اثر میلان کوندرا و فیلم ۲۰۰۱: اودیسه فضایی از استنلی کوبریک اومد. شاید هم خیلی به هم یا به این نوشته ربطی نداشته باشن ( /: ) ولی پیشنهادشون میکنم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تکرار تهی
مطلبی دیگر در همین موضوع
در وادی تخیّلات!(قسمت اول:چندصدایی)
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
مرور آبان ماه؛ ویرگول با حالوهوای مسابقه!