داستان صوتی طوقی و زاغ و دوستان-1-(کلیله و دمنه)

قسمت اول- زاغ و دیدن کبوتران در بند صیاد

زاغ و دیدن کبوتران در بند صیاد
زاغ و دیدن کبوتران در بند صیاد

این داستان را از اصل کلیله دمنه نقل میکنم با اندکی تغییر و متناسب کردن برای بچه ها

زاغی بر درخت بلندی آشیانه داشت روزی دسته‌ای از کبوتران را دید که در آسمان پرواز می‌کردند و کبوتر زیبایی که جلوی همه حرکت می‌کرد و رهبر آنها بود طوقی به گردن داشت و شنید که کبوترهای دیگر او را طوقی صدا می‌کردند. طوقی متوجه دانه‌های زیادی شد که نزدیک درخت ریخته شده بود و به کبوتران گفت:

پس از انهمه خستگی و گرسنگی می‌توانیم با این دانه‌ها سیر شویم.

کبوتران پایین آمدند و با خوشحالی مشغول خوردن دانه‌ها بودند که ناگهان متوجه شدند نمی‌توانند حرکت کنند و در دام گیر افتاده‌اند. خیلی ترسیده بودند و هر یک به سمتی پرواز می‌کرد ولی باز بر زمین می‌افتاد.

صیاد با خوشحالی از دور دوید تا همه آنها را ببرد. طوقی گفت:

دوستان، اگر هریک از ما به دنبال نجات خود باشد فایده‌ای ندارد ولی اگر همه باهم و به یک‌جهت ناگهان پرواز کنیم دام را از جا خواهیم کند.

کبوتران به‌فرمان طوقی دام را کندند و به هوا رفتند. صیاد در دنبال آنها منتظر بود تا وقتی‌که خسته شدند همگی را بگیرد.

کبوتران در دام و کندن دام از زمین
کبوتران در دام و کندن دام از زمین

طوقی گفت:

کمی تلاش کنید تا از چشم صیاد دور شویم، من موشی را در این نزدیکی می‌شناسم که بندهای تور را پاره خواهد کرد.

کبوتران باآنکه خیلی خسته و گرسنه بودند ولی به‌فرمان طوقی آن‌قدر پرواز کردند تا از چشم صیاد غایب شدند و سرانجام همه نزدیک لانه موش فرود آمدند.

موش از لانه بیرون آمد و پرسید:

چه اتفاقی افتاده؟

طوقی گفت:

دانه برما جلوه کرد و با همه تیزبینی دام را ندیدیم و در این بلا افتادیم. اکنون به کمک و دوستی تو محتاجیم. موش شروع به جویدن بندهای طوقی نمود اما طوقی گفت:

از دوستانم شروع کن و من را آخر آزاد کن.

موش گفت:

تو دوست من و رهبر آنهایی، سزاوار است زودتر آزاد شوی.

طوقی گفت:

درست است، اما من ریاست آنها را قبول کرده‌ام و آنها حقی به گردن من دارند. اگر از من که دوستت هستم شروع کنی شاید در آخر خسته شوی و صیاد برسد؛ اما اگر من بسته باشم با شوق بیشتری دوستانم را آزاد می‌کنی.

آزاد شدن شدن کبوتران از بند صیاد توسط موش
آزاد شدن شدن کبوتران از بند صیاد توسط موش


موش بندها را جوید و همه کبوتران آزاد شدند.

زاغ که به دنبال کبوتران آمده و همه‌چیز را دیده بود با خود گفت: شاید از این قبیل بلاها به سر من هم بیاید و این چنین دوستی به درد من هم میخورد و . . .

دنباله داستان در قسمت دوم