و من یخرج من بیته مهاجرا الی الله و رسوله . . ..
داستان صوتی طوقی و زاغ و دوستان-2-(کلیله و دمنه)

دوستی زاغ و موش
زاغ که به دنبال کبوتران آمده و همهچیز را دیده بود با خود گفت: شاید از این قبیل بلاها به سر من هم بیاید و اینچنین دوستی به درد من هم میخورد و چرا من تاکنون به این فکر نبودم. زاغ پر زد و کنار لانه موش نشست و گفت: من از ابتدا که صیاد به دنبال کبوتران بود تا اکنونکه تو بندهایشان را باز کردی همهچیزها را دیدم و همه صحبتها را شنیدم و از اینهمه دوستی تو با کبوتران شاد شدم. فکر کردم آیا این دوستی بین من و تو هم ممکن است؟

موش از سخنان زاغ متوجه شد که قصد او راست است و فریبی در کار نیست پس از لانه خارج شد. زاغ گفت: اینجا زمینش کم آب و علف است در نزدیک خانه ما سبزهزار و برکه آبی است زیبا و دوستم لاکپشت دانا نیز در آنجا است.
دوستی موش با زاغ و لاکپشت
موش به لانه جدیدی در محله زاغ رفت و با لاکپشت آشنا شد. لاکپشت گفت: در این سرزمین احساس غربت مکن و شکر خدا کن که در میان اینهمه نعمت از آنهمه رنج برستی و در کنار جمع دوستانی.

دوستی آهو
این سه دوست روزهای زیادی را باهم بودند تا اینکه یک روز آهویی بهسرعت خود را کنار برکه رساند و در حالیکه به پشت سرش با نگرانی نگاه میکرد و کمی آب خورد. زاغ و موش و لاکپشت فکر کردند که شاید شکارچی به دنبال آهو است. زاغ به هوا رفت و متوجه شد کسی به دنبال آهو نیست و به آهو گفت: با خیال راحت آب بخور، احتمالاً شکارچی تو را گم کرده، و اگر دوست داری میتوانی در اطراف همین برکه با ما زندگی کنی تابهحال در اینجا شکارچی ندیدهایم.
آهو خیلی شاد شد و در آنجا ماند. این چهار دوست روزها کنار هم جمع میشدند و از زندگی و سختیهای گذشته میگفتند و نعمتهای خدا در این آبگیر و همصحبتی دوستان را شکر میگفتند و در آرامش و خوشی بودند.

دربند افتادن و نجات آهو
یک روز همه آمدند ولی هرچه انتظار کشیدند آهو نیامد، نگران شدند. زاغ به هوا رفت و دید آهو به بند صیاد افتاده است ولی صیاد هنوز دور است. موش و لاکپشت و زاغ به سمت آهو آمدند و موش مشغول جویدن بندهای دام شد و زاغ از آسمان مراقب بود تا صیاد نرسد. همه به لاکپشت گفتند: تو چرا از آبگیر دور شد اگر صیاد برسد اسیرت میکند. لاکپشت گفت: در فراق دوستان زندگی برایم شیرین نیست اگرچه در امنیت و راحتی باشم. در این میان صیاد از دور رسید، زاغ پرید و آهو از بند رها شد و فرار کرد و موش به سوراخی رفت. صیاد که از این اتفاق عصبانی بود نظرش به لاکپشت افتاد او را محکم بست و با خود برد.

نجات لاک پشت
زاغ و آهو و موش باهم گفتند: دوستی در روزگار سختی معلوم میشود، ما باید نقشهای بکشیم تا لاکپشت رها شود.
موش به آهو گفت: تو خود را در برابر صیاد مریض و مجروح نشان بده تا به دنبالت بیاید و هر چه نزدیک شد تو دورتر شو تا ما فرصت داشته باشیم لاکپشت را آزاد کنیم. صیاد که آهو را از دور دید لاکپشت را به زمین گذاشت و به سمت آهو دوید. آهو کمی دورتر شد و لنگان به حرکت خود ادامه داد و دوباره کمی صبر کرد تا صیاد نزدیکش رسید و سپس دورتر شد. در این فاصله موش لاکپشت را آزاد کرد و لاکپشت به سمت آبگیر شتافت و زاغ از آسمان به آهو خبر داد که میتواند بدود و فرار کند. آهو فرار کرد و صیاد برگشت که لاکپشت را بردارد با تعجب دید بندهای تور پاره شده و لاکپشت رفته است، با خود گفت: این سرزمین دیگر جای من نیست و به جنگل دیگری رفت.
زاغ و لاکپشت و آهو و موش پس از اینهمه سختی و خطر، در کنار هم سالهای زیادی را به خوشی گذراندند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان صوتی-انگشتر سلیمان-قسمت چهارم(آخر)
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان صوتی-انگشتر سلیمان-عصر حاضر
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان طوطی و بازرگان کودکانه