تا به حال با احساست پای یک میز نشسته‌ای؟

By Fernando Cobelo
By Fernando Cobelo

اخیرا با یکی از دوستانم برای صرف شام به رستورانی در نیمه شمالی شهر رفته بودیم. بعد از اینکه سفارش‌ دادیم، از او دربارهٔ اینکه با پایان‌نامه ارشدش چه می‌کند، پرسیدم. برآشفته شد و با لحنی غیرمنتظره گفت: «به خودم مربوطه». و بعد خنده‌ای عصبی چاشنی جمله‌ش کرد.
جا خوردم. خودش ادامه داد: «الان نمی‌تونم. ترجیح میدم اون بخشی از مغزم که آزاده رو درگیر نکنم. هر وقت لازم شد خودم در موردش باهات حرف می‌زنم».
با اینکه سری به نشانه درک کردن تکان دادم، صدای شرمسار درونی‌اش را به وضوح می‌شنیدم. به همین دلیل است که موسیقی جَز بیکلام با صدای ملایم را دوست دارم. اجازه می‌دهد ذهن آدمها حرف بزند.
این موضوع در ذهنم جرقه‌ای شد تا دربارهٔ موضوعی حرف بزنم به نام «تیغه‌کشی احساسی» که اخیرا در کتابی به نام «افسردگی نهفته» با آن آشنا شدم.

تیغه‌کشی احساسی

علم روان‌شناسی سعی می‌کند آدم را به سمت مواجهه و پذیرش سوق بدهد. اما اینطور نیست که صرف مواجهه، همیشه و در هر شرایطی مفید باشد.
گاهی لازم است ذهن خود را از درگیری آگاهانه با احساسات‌مان باز داریم و فکر کردن به آنها را عامدانه به زمان دیگری موکول کنیم. این کار که «تیغه‌کشی احساسی» نامیده می‌شود، ترفندی است برای اینکه بتوانیم اندوه یا هر نوع احساس شعله‌ور دیگری را در زمانی مناسب به تمامی تجربه کنیم. اما گاهی این تیغه آنقدر ضخیم و محکم کشیده می‌شود که از حائلی زیرکانه، به دیواری محدودکننده تبدیل می‌شود.
زنی را می‌شناسم که هرگز برای فقدان فرزندش، گریه و زاری نکرد. بسیار مقتدر بود و شکستن این اقتدار برایش پذیرفته نبود. اما مشکل اینجا بود که اقتدارش تبدیل به راه فراری از تجربهٔ غم بزرگ از دست دادن فرزند شده بود. او نیاز داشت با خودش خلوت کند و سوگواری را در ناب‌ترین شکل خودش تجربه کند.
به‌ همین دلیل است که در مواجهه با فقدان بهتر است به جای تسلی دادن‌های کلیشه‌ای، فرد سوگوار را بشنویم. تسلیت گفتن بیشتر ابزاری اجتماعی است تا بروز همدلی‌ - که اغلب وجود ندارد. آنچه غم را درمان می‌کند، پذیرفتن و تجربهٔ آن است.

سرکوب احساس

همانطور که گفتم، گاهی تیغه‌ای که بین خود و احساس‌مان می‌کشیم و باید موقتی باشد، به دلیلدوزی جستن از آن احساس به تدریج تبدیل به دیوار می‌شود.
این دیوار، تصویر ما از واقعیت درونی‌مان را مخدوش می‌کند و به مرور از دل آن، هاله‌هایی از یک واقعیت ساختگی جدید پدید می‌آید. در واقع این دیوارکشی به ناخودآگاه ما سیگنالی با این مضمون ارسال می‌کند: «نمی‌خوام تجربه‌ش کنم، ازش فرار کن»
وقتی به فرمان فرار می‌دهید، تلاش می‌کند همین کار را بکند. این در حالی است که فرار از احساس و سرکوب آن عملی نیست، پس مغز چه می‌کند؟
احساس شما را به جایی دور از آگاهی می‌فرستد. اما این تبعید احساسات آنچنان هم قابل اتکا نیست و آرامش ظاهری‌اش می‌تواند با تکان یا اتفاقی غیرمنتظره به خودآگاه برگردد.

کسی از او می‌پرسد: فرزندت چندساله بود که فوت شد؟

و گویی مادر تازه یادش می‌افتد که فرزندش را از دست داده است. و این، یعنی هزار بار از دست دادن یک عزیز.

چگونه تجربه کنیم؟

می‌خواهم از بخش دیگری از کتاب «افسردگی نهفته» وام بگیرم.

مفهومی در روانشناسی وجود دارد به نام «خود‌شفقتی» که بیان می‌کند برای تجربهٔ سالم یک احساس باید تلاش کنیم از دو رفتار بپرهیزیم:
اول اینکه نقش قربانی به خودمان بگیریم و خودمان را به خاطر تجربهٔ این رنج، بدبخت بدانیم. این کار نه تنها فرصت تجربه تام را از ما می‌گیرد، ممکن است به مرور به خودانزجاری ختم شود.
دوم اینکه خودمان را به خاطر این رنج سرزنش کنیم و فکر کنیم آنچه سرمان آمده از فلان اشتباه ما نشئت گرفته و حقمان است که رنج بکشیم. بد نیست بدانید این همان تفکری است که کلیسای قرون وسطی در افراد ایجاد می‌کرد تا آنها را به سمت رنج دادن بیشتر خود و پاک شدن از گناهان سوق بدهد و اینگونه، فعل «خواستن و نیاز داشتن» از آنها را بگیرد.
پس لازم است در مرور یک تجربه، آن را همانطور که هست و بدون سرزنش کردن خود یا جهان بپذیریم. با داشتن چنین تفکری به این نقطه می‌رسیم که اگر این رنج برای هر کس دیگری هم رخ داده بود، آثاری در زندگی‌اش به جا می‌گذاشت و این مختص من و شما و یک فرد خاص نیست.
همین حالا می‌توانید یک قدم به سمت جلو بردارید و یکی از اتفاقات رنج‌آوری را مرور کنید که در گذشته برای‌تان رخ داده است. تاثیرش بر زندگی‌تان چه بود؟ قبول دارید که هر کس دیگری هم می‌توانست از آن آسیب ببیند؟