قاصدک .

هیچ‌صدایی نبود، جز صدایِ پرنده‌ها و دوییدنِ نسیم میونِ دستِ برگ‌ها و قدم‌هام. آفتاب طرح صمیمی‌‌تری از رنگ‌ها ساخته بود. درخت‌های اقاقی گوشه‌ای از باغ بودن و پایینِ ریشه‌هایِ سخت‌شون زمین سرشار از قاصدك‌ها شده بود. گرده‌هایی که اطرافِ گل‌ها پراکنده بودن رو می‌شد دید. هنوز دست‌هام از خونِ شقایق‌های سرخ، گلگون بودن.

سمتِ درختِ اقاقی رفتم و دستم رو روی پوستِ سختِ تنش کشیدم. یعنی از دل‌تنگیِ کی این پوستِ مقاوم ترك برداشته؟

حتی دلِ درخت‌ها هم که تنگ شه، غرورشون می‌شکنه، اما ما آدم‌ها نه.

همون‌پایین روی زانوهام نشستم. یه قاصدك چیدم. آروم دستم رو روی موهایِ سفیدش کشیدم و تعدادی‌شون پرواز کردن. یادم می‌آد همیشه وقتی دلم برای کسی تنگ شده بود، به محضِ دیدنِ یه قاصدك کوچیك برمی‌داشتمش و توی گوشش می‌گفتم "من دلم براش تنگ شده، می‌شه این رو بهش بگی؟"

اما فکر نمی‌کردم که اون قاصدك رو کی برام فرستاده بود.

اون روز، توی گوش اون قاصدك پرسیدم ازت که توأم دل‌تنگی؟ توأم منتظری؟ و فوتش کردم. من نمی‌دونم، نمی‌دونم. وقتی که خونه رسیدم، توی موهام پرهای قاصدك پراکنده بود. من مطمئنم سرم رو رویِ بوتهٔ قاصدك‌ها نذاشته بودم؛ یعنی توأم دل‌تنگ بودی که قاصدك‌ها پیشم اومده بودن؟

هیچ‌وقت نفهمیدم. هیچ‌وقت ذهنم نپذیرفت که یقین یا شك. ایرادِ ما همینه. ایرادِ ما آدم‌ها همینه. به شك، یقین‌هامون رو بیان نمی‌کنیم و تردیدِ جدیدی برای هم می‌سازیم.

من مطمئن بودم که دل‌تنگم، اما تردید داشتم که توی نامه‌هام بنویسمش یا نه.

1000186966.jpg
-

توأم...؟