نگفتیم، نگفتیم و نگفتیم.
* من. منِ حقیقی.
هرجا قدم میذارم، ازم سوال میکنن و جویای اسم من میشن. ‹ اسمت چیه؟ ›
اینجاست که بدون اینکه لحظهای فکر کنم، فقط میگم ‹ پریزادم؛ پریزاد صدام کن. ›
اطمینان لحنم وقتی از بین میره، که اهالی زمین کنجکاوتر باشن و بپرسن ‹ اسم واقعیت پریزاده؟ ›
بیخیال شو عزیزِمن، بیخیال شو.
هردومون میدونیم، من پریزاد نیستم.
من یه سرگشتهٔ ستارهسوختهم، در کالبد پریزاد.
پریزاد ساختگیئه؛ پریزاد احیا شدهٔ منه.
و الان، این منم. من خودِ حقیقیم هستم و صورتم رو با پرتوهای خورشیدِ خیالی پنهان نمیکنم. این، منم.
من زینبم. دختری از دیارِ حافظ.
روحم به ضرافت گلهای باغِ عفیفآباد،
چشمهام به وضوحِ عواطفِ ابرهایِ آسمون،
اشكهام مثل ستارهها غمگین،
و قلبم بهاندازهٔ خونِ شقایقهایِ سرخ گلگون.
حقیقتِ انسان، شاید دردناك باشه و پذیرفتنش دشوار اما گاهاً وقتی که خودمون رو مخفی میکنیم، اوضاع بهتر نمیشه.
ما هرچقدر هم بخوایم رویِ گذشته و حقیقتِ تلخمون رو بپوشونیم، بازهم اندوه و درد باقی میمونن.
از امروز، منم. این شما و این پریزادِ واقعی.

مطلبی دیگر از این انتشارات
ستارهٔ قلبِ ما | بماند به یادگار.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خواب میدیدمت!
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوباره شرابِ عشق مینوشم.