نگفتیم، نگفتیم و نگفتیم.
کاش جسور بودیم!
من بلد نیستم.
من بلد نیستم خوب صحبت کنم.
من بلد نیستم به اعزهٔ زندگیم "دلتنگتم" بگم.
من بلد نیستم شروعکنندهٔ خوبی باشم.
من بلد نبودم و یاد نگرفتم.
گاهیوقتها رو به درِ کمدم میگم که دلم گرفته و تو دلداریم میدی. گاهیوقتها رو به سقف لبخند میزنم که اره، اونشب تو نبودی و خوشگذشت؛ جات خالی و تو میخندی. گاهیوقتها که نه، من همیشه دلبستهٔ یه حضورِ واهیام.
من وابستهٔ یه حضورِ واهیام، حضوری که دوستهام میگن وقتی به حقیقت میپیونده مثلِ رویاهام در آغوش نمیکشمش و مثلِ گلهایِ عطلسی موقعِ دیدنش لبخند نمیزنم.
حق دارن. اگر اندازهٔ رویاهام شجاع بودم، خیلی چیزهارو از دست نمیدادم.
یه رفاقتِ عزیز رو.
یه حرکتِ دستِ کوتاه که برگِ برندهم بود.
یه حقیقت رو، که نجاتدهندهٔ زندگی کسی بود.
یه آسودگی رو، اگر میتونستم تشویش وجودم رو به زبون بیارم.
اما من نتونستم.
نمیتونم.
بلد نیستم.
از گذشتهها، حسرت زیادی دارم.
میدونی چرا؟
چون هیچوقت نفهمیدم حرف زدن، حلالِ مشکلاتمه. همیشه دیر حرف میزنم.
توأم اون روزها رو یادته؟ اون روزها که خواستم یه دوست جدید پیدا کنم. اگر میتونستم لبخند بزنم و راحت بگم "خیلیوقته دوست دارم باهمدیگه دوست باشیم..." همهچیز یکشبه حل میشد.
اما من یاد نگرفتم صحبت کنم.
من فقط یاد گرفتم سکوت کنم و بنویسم.
نوشتههایی که برایِ صاحبشون خونده نمیشن.
قبل از نوشتن، پناهم نقاشی بود.
همونروزها فکر میکنم لال بودم. لال بودم و دستهام ناتوان. واگرنه، چرا ننویسم؟
حالا نوشتن پناهم شده و داره خستهم میکنه.
من بلد نیستم، من بلد نیستم خوب بنویسم.
همیشه منتظر بودم دیگران جایِ من جسور باشن.
من از رنجِ نتونستههام نفسِ راحتی میکشم، اگر وقتی میفهمیدین، جسور بودین.
من هیچوقت سقوطِ ستارههارو از چشمهام تحمل نمیکردم، اگر وقتی میفهمیدین، جسور بودین.
من خوب حرف نمیزنم، اما دورادور میبینم.
چشمهام دهنلق که.. نه. گواهیِ قلبمن.
کاش وقتی میفهمیدید، کمکم میکردید.

مطلبی دیگر از این انتشارات
جانم نخکش شدهاست.
مطلبی دیگر از این انتشارات
همدیگر را بغل کنید؛ دنیا بویِ باروت میدهد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
* من. منِ حقیقی.