یک نویسنده تازهکار، کتابخوان نیمهحرفهای و مشاهدهگر حرفهای؛ گاهی دلی مینویسم، گاهی کتابی؛ خاطره، تجربه، آموزش، نقد و نظر.
آیا سختکارکردن ارزشش را دارد؟
«امروز که مرگ از هر زمانی به من نزدیکتر است، احساس میکنم تمام موفقیتها، شکستها، غرورها، ترسها و شرمهایی که داشتهام درحال محوشدن هستند، گویی آنچه واقعا اهمیت دارد درحال نمایانشدن است. مرگ، تنها و بهترین ابداع زندگی است، همه ما آن را تجربه میکنیم پس نیازی نیست به تلهی ازدستدادن گرفتار شویم و آنچه واقعا دوست داریم را تجربه نکنیم.»-استیو جابز
متن بالا با اینکه «داخل گیومه» است اما ترجمه لغت به لغت سخنان استیو جابز فقید نیست. روایت است که جابز در روزهای آخر زندگی خیلی از اینکه برای علاقهها و چیزهایی که فراتر از کار بودند و به نوعی انسانیت او را شکل میدادند وقت کافی نگذاشته بود، چندان راضی نبود. تقریبا همه ما استیو جابز را بهعنوانی مردی سختکوش و عملگرا میشناسیم که برای موفقیت خودش و کسبوکارش همه چیز را فدا کرد، و همانطورکه از آخرین کلماتش مشخص است از این موضوع خوشحال نبود.
سختکارکردن یا همان Hardworking تقریبا در تمام دوران تاریخ بشر عملی نیکو و ارزشمند تلقی میشد. سختکوشی صفتی بود که به معنای واقعی کلمه به سختی بهدست میآمد، اما کمتر انسان سختکوشی را میشناسم که از سختکوشیاش رضایت داشته باشد! حتی وقتی بهنظر میرسد هرچه میخواهد دارد، به جز زمانی که از دست داده است.
عزیزی را میشناختم حدودا چهل سالی بزرگتر از خودم، با ثروتی هنگفت که در زمانی جمعشده بود که انسانها با سختکارکردن و اولویت دادن کار بر هرچیزی میتوانستند به آن برسند. این عزیز در سالهای پایانی حیاتش در این کره خاکی نه مهمانی میرفت و نه مهمانی میگرفت، نه با کسی در ارتباط بود و نه کسی با او در ارتباط بود.
اینها را پذیرفته بود، غُد بود، اما گاهی زیرلب و با صدایی لهشده زیر بار خستگیِ ازدستدادن درد دل میکرد که: اگر فلانروز دو ساعت زودتر به خانه میرفتم و به تولد شیوا، دخترش، میرسیدم، یا اگر آن جمعه را به خودم استراحت میدادم و با دوستان فینال جامجهانی را میدیدم شاید امروز کسی زنگ در را میزد، تلفنی زنگ میخورد و آخر هفتهها دورهمی داشتیم.
سالها سختکارکردن او را تبدیل به چیزی کرده بود که از بیرون بدون احساسات، بدون همدردی و حتی بدون درک انسانی شناخته میشد. انگار فقط برای کارکردن ساختهشده بود، وضعی که بعد از مرگ همسرش بدتر شد و با ازدواج دخترش به پایینترین نقطه چاه خودساختهاش از تنهایی رسیده بود.
در سالهای آخر زندگیاش، خودش را به یک پانسیون سپرد، پانسیون در مسیر کارم بود و در هفته یکی دو باری به او سری میزدم، هربار رنگ و رویش، صدایش، برق چشمهایش بهتر و بیشتر و از قبل شده بود. دلیل را پرسیدم؛ گفت انگار تازه دارم زندگی میکنم، انگار تازه دارم میفهمم هدفم در دنیا چه بود، انگار تازه آدم شدهام.
شاید اگر کودکیاش را فاکتور بگیریم، دوسالی زندگی کرد و رفت، وقتی رفت، سیل دوستان، آشنایان، فامیلهای دور و ندیده و نشناخته پیدا شد، در خانهاش جای سوزن انداختن نبود و دلیل همه اینها نبودنش بود.
داخل نرفتم، تسلیتی نگفتم و حتی ادعای دوستی و آشنایی هم نکردم، فقط سوالی در سرم میپیچید:
آیا سختکارکردن ارزشش را دارد؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
آیا ما درک متقابل داریم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
اقتضا این است...
مطلبی دیگر از این انتشارات
در دنیایی مصرفگرا، میتوانیم قناعتپیشه باشیم؟