یک نویسنده تازهکار، کتابخوان نیمهحرفهای و مشاهدهگر حرفهای؛ گاهی دلی مینویسم، گاهی کتابی؛ خاطره، تجربه، آموزش، نقد و نظر.
بیایید گاهی فقط کنار بکشیم و نظاره کنیم
صبح از خواب بیدار شده و صبحانه مختصری میخوریم، از خانه بیرون میزنیم، سوار مترو، اتوبوس، تاکسی، خودرو شخصی میشویم و پشت میز کارمان میرویم، بعد از اینکه دوساعت اضافه کاریمان را هم پرکردیم به منزل برمیگردیم، دوش میگیریم و شام مختصری میل میکنیم و اگر حوصله داشتیم، مطالعهای میکنیم، فیلمی میبینیم و میخوابیم.
در بدترین حالت در ماه بیستوشش روز و اگر شانس بیاریم و تعطیلی داشته باشیم چندروزی کمتر این چرخه را تکرار میکنیم. اما برخی با ولع به دنبال تکرار این چرخه در شکلهای مختلفاند، کار، پول، تفریح، رابطه، هر چیزی که قابلیت تکرار داشته باشد را دوست دارند، حتا به غلط، حتا به قیمت از دست دادن تمام زمان و حال زندگیشان، به آن معتاد میشوند، بدون این چرخه و بدون تکرار آن بیهویت میشوند، نمیتوانند فکر کنند، نمیتوانند زندگی کنند. نمیتوانند هیچ کاری انجام دهند چون ولع به تکرار حتا یک لحظه رهایشان نمیکند. هرآنچه میبینند را میخواهند و هرچه دارند را نمیببیند. برای رسیدن به این نخواستن و دور ریختن هم عجیب تلاش میکنند. گاهی سالها برای رسیدن به آرزوهایشان میدوند، و درست زمانی که به آن میرسند دیگر آن آرزو برایشان معنا ندارد. آرزویی جدید میجویند، ولعی تازه میخواهند و فقط بهدنبال آغاز تکراری جدید هستند.
گاهی باید ترمز خودمان را بکشیم، باید به خودمان و دنیای دور و برمان نگاهی بیاندازیم و بنگریم در کجای دنیایمان ایستادهایم، در حلقه گیر کردهایم یا مسیر زندگیمان روال عادی دارد. ولع چیزی را داریم یا به آنچه تا الان بهدست آوردهایم راضیایم؟
شاید باید کمی کمتر مشتاقتر باشیم، شاید، باید آهستهتر و پیوستهتر در دنیایی که فقط میخواهد تجربه کنیم، برسیم و از رسیدن لذت نبرده به دنبال رسیدن به چیز دیگری باشیم قدم برداریم. باید گاهی فکر کنیم که واقعا این، همانچیزی است که دنبالش هستیم؟
آیا واقعا امروزمان همان رویای دیروزی است که در سر داشتیم؟ بیشترمان به «خیر» میرسیم. چراکه از وقتی روند اجتماعی شدنمان آغاز شده فقط به رسیدن، جلو زدن، بهتر بودن از بچه همسایه، بالاتر بودن از باجناق و این اراجیف در مغزمان جا افتاده، باید در برابر این هیاهوی بینتیجه ایستاد، باید در گرماگرم نبرد به کناری برویم و از خودمان بپرسیم چرا؟
اصلا که چی؟ برای چهچیزی جوش میزنم؟ برای کدام مقصد اینقدر در تکاپوام؟ بحث گوشهگیری و زهد و کنجعزلت نشینی نیست. بحث تلاش به اندازه و بهجا برای درک زندگی است. با هر مشقتی که باشد بالاخره پول بهدست میآید، بالاخره زندگی میگذرد و در کنارش عمر ما هم در گذر است، در شرایط بد، بد ماندن هنر نیست، در شرایط بد است که قدرت خودسازی را بهدست میآوریم و قادریم خود را با شرایط سازگار کنیم.
اگر گذرا هم نگاه کنیم متوجه این روند خواهیم شد، زندگی میگذرد و اینکه چگونه میگذرد نحوه برخورد ما با زندگی است. ولی چقدر این گذاره درست است؟ اگر به زندگی مثبت نگاه کنیم، زندگی مثبت میشود؟ اگر منفی نگاه کنیم چه؟، زندگی میگذرد و نه منتظر من است و نه تو، بسته به خودمان است که چگونه آن را بگذرانیم، وقتی بتوانیم در سختترین شرایط احساسات و توانمندیهایمان را مدیریت کنیم، در هر شرایط طاقتفرسایی (مثل همین روزها) توان و تحمل هم پیدا میکنیم. هرکس در زندگیاش به چیزی چنگ میزند، به چیزی امید دارد و نگاه به منبع الهاماش میکند.
در هیاهوی زندگی امروز، این طناب، این منبع، این خط، گم شده است. بیشتر مشکلاتی که با آن در زندگی روزمره سروکله میزنیم، از حل شدن بیشازحد در این روزمرگیهاست، اینقدر به دنبال پول و موفقیت افتادهایم که دیگر نمیدانیم برای چه منظوری داریم نفس میکشیم. فکر میکنیم یک هفته کار نکنیم و پول درنیاوریم آخرالزمانمان میرسد و باید غزل خداحافظی را بخوانیم.
کمی هم برای زندگی وقت بگذاریم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
آیا سختکارکردن ارزشش را دارد؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
اقتضا این است...
مطلبی دیگر از این انتشارات
آیا ما درک متقابل داریم؟