ماجرای آشنایی من با کارسوق ریاضی!

خب سلامم سلامم دوستای خوب من!
اومدم براتون ماجرای آشنایی من با کارسوق رو بگم:)

خب زمانی که خودم یک نیمه کارسوقی بودم، تقریباا داستان تمام کارسوقی‌های اصیلی که مینی‌دلنوشته‌شون رو داخل سایت گذاشتن، خوندم :) خیلی لذت‌بخشه. پس منم الان می‌نویسم برای شما کارسوقی‌ه‍ای آینده=]...!


اولین بار پوستر ثبت‌نام رو داخل گروه آموزشی انضباطی مدرسمون دیدم. بعد آدم فضایی و گرافیک عکس منو جذب کرد. رفتم داخل گوگل و «کارسوق ریاضی مهرگان» رو سرچ کردم=} جالب بود که نوشته بود "هر ساله در اصفهان برگزار می‌شود"! خب منم بیشتر ترغیب شدم، چون عاشق این گردهمایی‌های علمی که خارج از شهر خودمون باشن هستم:) یک جورایی مسافرت هم محسوب میشه دیگه! بعد سریعاا رفتم تو سایت، اولین چیزی که دیدم کلیپ کوتاهی و قشنگی از توضیح کارسوق بود=] قشنگ‌ترین حرفی که هنوز یادمه، این بود که گفت:

ما کاری می‌کنیم ریاضی نه تنها مثل یک هیولا ترسناک نباشه، بلکه دلبسته و وابسته‌ی ریاضی بشید:)

از اینکه فهمیدم برگزارکننده‌های کارسوق دانشجو هستن خیلییی خوشحال شدمم خیلییی! بعد رفتم عکس‌ها و فیلم‌های سال‌های پیش رو دیدم؛ تک به تک، دونه به دونه. با خودم داشتم می‌گفتم اینا چه خفنن بابااا! دمشون گرممم. چه باحاال شب میرن خوابگاااه دانشگاه صنعتی اصفهان. وییی چقدر اینا خوبن:) همون لحظه گفتم یعنی واقعا میشه منم جزء اینا باشم؟!

یعنی منم میتونم برم تو خوابگاه دانشگاه؟!
یعنی منم...
خیلی با تردید گفتم! :)

بعد هیچ وقت شِکیپ رو یادم نمیره! خیلی خوب بودن. وااای یک جاش تو کلیپ، دخترا تو نمازخونه‌ی دانشگاه خوابیده بودن و دوستش با لگد بیدارش می‌کردد! وای خیلی خوب بودد. یکی از دخترای دستِ به‌زن‌دار هم خط‌کش به دست داشت فیلم‌بردار رو تهدید به خشونت می‌کرد! چقدر چیپس و ماست و هندونه خوردیننن! دلم خواست خب:)) منم با دیدن اونا میگفتم اِاِاِاِ چقدر چیپسسس چقدر ماست! اگر اشتباه نگم حالا، مونوم میخوامم! چقدر رسیدگی می‌کنن به این شکم:) چقدر هندونه! عا راستییی! «Big boss» که داشت برای اعضا پدری می‌کرد و هندونه نصف میکرد=) و با اون عینک خفنی که روی چشمشون گذاشتن اصلاا یک ابهت خاصییی گرفته بودن! خواب‌های یواشکی کارسوقمندا، بانک، بقالی...
خلاصه که این شد من، یک دل نه صد دل عاشقش شدم:)

این تصویر قبولی‌های مرحله اول کارسوقه. یعنییی با دیدن این عکس در پوستم نمیگنجیدم??  وییی من چقدر خوشحال شدم که بعضی از استان‌ها قبولی نداشتن? نمیدونم چرااا ولی خب مایه‌ی شادمانی من شد!
این تصویر قبولی‌های مرحله اول کارسوقه. یعنییی با دیدن این عکس در پوستم نمیگنجیدم?? وییی من چقدر خوشحال شدم که بعضی از استان‌ها قبولی نداشتن? نمیدونم چرااا ولی خب مایه‌ی شادمانی من شد!

بعد سریعاا رفتم قسمت پیشکسوت‌های کارسوق. خیلی برام جالب بود. خیلی خوشحال شدم که برگزار‌کننده‌های کارسوق المپیادی، دانشگاه صنعت شریفی، دانشگاه تهران و دانشگاه‌های معروف دیگه با کلی افتخارات علمی بودن. چقدر جو خوب و خفنی! احساس کردم واقعا یک جمع علمی خیلی خوبیه:) می‌تونم کلی الگو بگیرم ازشون! کم‌کم با همه‌ی برگزار‌کننده‌ها آشنا شدم:) راستی از اینجا بگم که چند تاشون نوشته نداشتن:( خیلی اون نوشته‌ها برام جذاب بودن:) یک چیز دلبر دیگه هم این بود کههه...! دانش‌آموزهای دوره دوم هم در برگزاری نقش دارن! خیلی حس خوبیههه که مثلا معلمت ۳ الی ۴ سال ازت بزرگتر باشه:) بیاین قبول کنیم تو مدرسه هم معلم جوونا رو بیشتر دوست داریم؛) بخاطر اینکه شاید بهتر مارو درک می‌کنن.

من هنوز ثبت نام هم نکرده بودم! یعنی نه به داره نه به باره هم نمیشد بگم! چون نه داری وجود داشت و نه باری. دیگه شب شده بود. رفتم تو سایت ثبت نام کنم، ولی نمی‌دونم چرا ملت کرجی تو ثبت‌نام مشکل داشتن! هی نمی‌شد نمی‌شد که نمی‌شد :/ بعدش با کمک دست‌اندرکاران تونستم ثبت‌نام رو انجام بدم. خداخیرشون بده وگرنه من دق می‌کردم. حالا من دیگه یک اصفهان‌دوست بودم! رفتم تو گوگل زدم "یادگیری لهجه‌ی اصفهانی":) و خلاصه که گفتم: وَخسا بریم اصفوون! منم جوگیررر می‌رفتم مغازه‌ای جایی که منو نمی‌شناختن و سعی می‌کردم اصفهانی صحبت کنم.

حتی داشتم لاک می‌خریدم گفتم: "آقا این که ماسیدِس اصِن مرغوب نی!"
یعنیاا خودم از درون نصف شدم=)
بعد اونم شروع کرد: "اععع شمام اصفونی‌ای!؟"
گفتم: "بله با اجازتون"
گفت: "پس این کادوی من به هم‌شهریم!"
و لاکو مجانی داد!

وااای من ذوووق ذوققق اونجا بود که علاقم بیشتر تر تر شد. ولی واقعا حس می‌کنم سر یارو رو شیره مالیدم:/ به هر حال خیلی گذشته از اون موقع! اینم یکی از خیر‌های کارسوق.

تقریبا اون اوایل هر شب قبل خواب یه سر به سایت میزدم تا اولین آزمون...
توی سوالات سال های پیش شِکیب بود و منم می‌خواستم با شِکیب داستان خودمون اشنا بشم که مال ما علیرضا بود:) اخه پسر جون تو مگه مجبوری بدون والد سفر کنی به یک سیاره‌ی دیگه که بعد مجبور شی از طبقه‌ی بیستم بود؟! از این همه طبقه بیای پایین؟

اونجا فهمیدمم عاا از من کنجکاوتر هم خیلییی هست، یکیشم علیرضای خودمون! (زمانی که داشتم اسم علیرضا رو پیش‌گویی می‌کردم، یک شاسخین تو ذهنم بود. حالا می‌دونم شاسخین اسم این عروسک خرس‌های گوگولیه ولی توقع یک همچین اسمی نداشتم. نه اسم درست و کامل و قشنگِ آدمیزادی) ولی اعتراف می‌کنم علیرضای داستان رو خیلی دوست دارم. اصن غیرممکن‌ها رو ممکن می‌کرد! یاد بگیریمم!!!

بعله سوال‌ها جذاب‌تر از اون چیزیه که تو ذهنم بودن.
با سوالات همراه شدم و غرق :)

این که تموم شد کلی می‌ترسیدم، تااا اعلام نتایج. قشنگ یادمه که دوستم بهم زنگ زد و گفت نتیجه‌ها اومدههه! گفتم جدییی؟! الکییی! زنگ بعد عربی داشتیم و منم زدم رکورد و رفتم پی دیدن نتیجه :) اقا دیدم، جیغغ جیغغ از این ور به اون ورر! بعد زنگ زدم به دوستم با هممم جییغ! از این حرفا که من اصلن باورم نمیشه و... خیلی حس قشنگی بود!

سه ساعت صحبت!
سه ساعت صحبت!

گذشت و گذشت تا آزمون مرحله دوم که جمعه بود. صبح زود بیدار شدم کلیی ذوق و شوق (این بار انرژیم بیشتر بود) آزمون رو دادم و با سوالا خیلییی اوکی بودم، انگار که از قبل آشنایی داشتم. یه یک ساعت وقت اضافه اوردم، بعد گفتم نکنه من خوب فکر نکردم و سرسری گذشتم؟! بعد چک‌کردن خیالم راحت شد و تحویل رو زدم. هنوز ۳۰ دقیقه مونده بود. گفتم عالیی بود! البته استرسم داشتما...

بعد گذشت و گذشت. من چپ می‌رفتم و راست می‌رفتم، می‌گفتم تیررر! تیرر که نتیجه‌ها تیر اومد و ما شدیم یک کارسوقی:)

احساس می‌کنم خیلی نوشتم؛ آخه هم می‌خواستم همه چی رو بگم، هم مختصر و هم مفید. تازه می‌دونم فردا پس‌فردا هزار تا چیز یادم میوفته که نگفتم! خلاصه شما بزرگواری کن اگر دست به قلممون خوب نبود ببخش.

متنی که خواندید، نوشته‌ی فاطمه کشت‌دار، دانش‌آموز پایه‌ی هفتم دبیرستان فرزانگان ۴ کرج بود. از او برای نوشتن این متن زیبا ممنونیم!