کامپیوترخواندهی روانشناسیخوان، دانشآموز سرمایه انسانی، عاشق یادگرفتن و بیشتر از آن یاددادن :) ارتباط با من: f.nasirpour99@gmail.com
صفحات صبحگاهی: چطور غول کمالگرایی را زمین زدم و بالاخره نوشتم
آقای سندهیل مولاینیتن و همکارش الدار شفیر در کتاب «فقر احمق میکند» یک تشبیه خیلی خوب دارند برای ذهن درگیر و تفهیم اثر فقر بر کارکرد ذهن. میگویند ذهنی که درگیر فقر (و کمیابی به هر شکل آن، از کمیابی زمان گرفته تا کمیابی اجتماعی و پول و غذا و هرچیز دیگر) باشد، مثل یک پردازندهی کامپیوتر است که فتوشاپ از یک طرف در آن باز است و ادوبی پریمیر و اکسل و ورد و یک عالمه صفحهی کروم و یک بازی سنگین از طرف دیگر. به این لیست چند تا برنامهی سنگین دیگر هم اضافه کنید تا حق مطلب ادا شود. میگویند وقتی پردازنده اینقدر درگیر است طبیعی ست که کامپیوتر کند شود و وقتی میخواهید بازی کنید، مدام لگ بزند. ذهن درگیر هم همین است. کمیابی به طرز شگفتی ذهن آدم را درگیر میکند و به تعبیر مولاینیتن و شفیر پهنای باند کمتری برای کارهای دیگرش میماند.
حالا من این استعاره را قرض میگیرم و بسطش میدهم به تمام درگیریهای ذهنی که از کمیابی یا غیر آن نشأت میگیرد؛ نگرانی کارهای عقب افتاده، سوالهای بیجواب مانده، فراز و نشیبهای روابط انسانی، ددلاینهای پشت سر هم، کشتیگرفتن با خودم سر هدف زندگیام و هزار و یک فکر بیربط و باربط دیگر. همهی اینها پردازندهی ذهنم را به شدت درگیر کردهبود و به تمام معنا دیگر قفل کردهبودم. نه میتوانستم روی کارهایم تمرکز کنم، نه درباره مسائل زندگیام تصمیم بگیرم، نه یک برنامه بریزم و به نوبت به کارها برسم و یکی یکی بار سنگینشان را از روی ذهنم بردارم. یک تهوع فکری میخواستم که همه را تخلیه کنم و خلاص شوم از این هرج و مرج ذهنی.
از طرف دیگر مدتها بود میخواستم به طور جدی شروع کنم به نوشتن و هربار میخواستم چیزی بنویسم ذهنم سکوت میکرد. یا حرفی برای نوشتن نداشتم، یا داشتم و آنقدر در ذهنم اینور آنور و اصلاحش میکردم که آخر نمیفهمیدم چطور باید بنویسمش و قیدش را میزدم. در نهایت اگر چیزی هم مینوشتم، یک مطلب نچسب و غیرصمیمی میشد. بله، من یک کمالگرای خبره هستم و یک سانسورگر خبره هم درون خودم دارم.
روزی مقالهای دیدم با عنوان صفحات صبحگاهی: بهترین عادت برای شروع نویسندگی و از روش جولیا کامرون برای درمان این مرض خواندم. عادت نوشتن صفحات صبحگاهی ذهن من را آزاد کرد، کمک کرد خودم را گم نکنم، سانسورگر درونم را به زانو دربیاورم و شاخ غول کمالگرایی را بشکنم.
صفحات صبحگاهی مؤثرترین عادت من شد.
چطور؟
- هرروز صبح که بیدار میشوم قبل از هرکاری، دفترچهام را برمیدارم و شروع میکنم به نوشتن ۳ صفحه. از چه؟ هرچه دل تنگم بخواهد.
- دل تنگ حالیاش نمیشود نوشته باید منسجم باشد و موضوع مشخصی داشته باشد. قوانین درستنویسی هم سرش نمیشود. میدانم که قرار نیست از نوشتهها شاهکار بیرون بیاید. فقط هر فکری از سرم رد میشود گیرش میاندازم و روانهی کاغذش میکنم. هدف هم همین است، که برونریزی ذهنی داشته باشم و به سانسورگر درونم توجهی نکنم تا عرصه را برای خلاقِ شگفتانگیز درونم باز کنم.
- بی هیچ فکری فقط مینویسم و مینویسم و مینویسم. از یک موضوع پرش میکنم به موضوع دیگر. اگر وسط یک بحث، یک حرف بیربط به ذهنم برسد، استقبال میکنم و همانجا مینویسم. گاهی مدام سر خودم غر میزنم که من چقدر بد مینویسم و هیچی به ذهنم نمیرسد و این بیخودترین نوشتههای من است و فلان و بیسار. همه و همه را مینویسم.
- بعضی وقتها هم هیچ حرفی برای نوشتن ندارم. آنقدر مینویسم «یک چیزی بنویس تا این ۳ صفحه پر شود.» تا یا حرفی به ذهم برسد برای نوشتن، یا ۳ صفحه پر شود.
- حواسم هست که دقیقا ۳ صفحه باشد. نه کمتر که حرارت مشعلم پایین بماند و نه بیشتر که وارد سطح موشکافی روانی شوم و برگشت به کارهای عادی روز برایم دشوار شود.
- صفحات صبحگاهی باید اولین کاری باشد که در روز انجام میدهم. قبل از چک کردن گوشی، قبل از صبحانه، قبل از بلند شدن و مرتب کردن تخت و دم کردن چای.
- ممکن است وسط کار بخواهم به تماس تلفن پاسخ دهم، بقیه را بیدار کنم یا چند حرکت نرمشی انجام دهم. در مقابل این حواسپرتیها مقاومت میکنم. از صفحات صبحگاهی برای تقویت عضلههای تمرکزم استفاده میکنم.
- صفحات صبحگاهی خصوصیترین نوشتههای من است. حتی خودم هم قرار نیست تا هفتهها برگردم و نوشتههای خودم را بخوانم؛ برگشتن و خواندن صفحات صبحگاهی حداقل تا ۳ هفته بعد از نوشتنش ممنوع. حتی موقع نوشتن هم قرار نیست برگردم عقب و جملههای قبلم را مرور یا اصلاح کنم.
- همانطور که از اسمش پیداست، قرار است صبحها نوشته شود، نه هر زمان دیگری از روز. قرار است قبل از درگیر شدن به مشغلههای روزمره و گمکردن بخشهایی از وجودم، خود خود نابم را به نمایش بگذارم.
نتیجه؟
- اولین نتیجهی ملموس را درست بعد از تمام کردن اولین ۳ صفحه دیدم. تمام آن صداهای مزاحم یکدفعه ساکت شدند و بار سنگین افکار درهم به یکباره از روی ذهنم برداشته شد. یک تهوع ذهنی تمام بود! افکار روی کاغذ تخلیه شدند و حالا خبری ازشان نبود. نه خودشان مانده بودند نه استرسشان و نه درگیریشان. حالا میتوانستم فکر کنم و تصمیم بگیرم و با آرامش به کارهایم برسم و این شد نقطه ی شروع برای وارد عمل شدن و دست از فکر کردن صرف برداشتن.
- من در صفحات صبحگاهی خود خود خالصم را پیدا کردم؛ خود خردمندم، خود مشوقم، خود رویاپردازم، خود منتقدم، خود طنزپردازم، خود منفیبافم، خود بهانهگیرم، خود امیدوارم، خود پیگیرم، خود ... . صفحات صبحگاهی آینهی سخنگوی من شد و به من کمک کرد خودم را فارغ از خواستههای دیگری و تلقینات محیط ببینم؛ خود اصیلم را.
- آدم بعضی علایقش را با مصلحتاندیشیهای جورواجور همیشه پشت گوش میاندازد و در کمال ستمگری بهشان بیاعتنایی میکند. صفحات صبحگاهی آنقدر اینها را تکرار میکنند و میکنندشان توی چشم آدم که آخر یک برنامهی جدی برای پیگیری کردنشان میریزد. خب دیگر چه میخواهید که شما را از مصلحتاندیشیهای بزرگسالانه و بیخود نجات دهد و ترغیبتان کند برای پیگیری عمیقترین و البته مهجورترین علایقتان؟
- من در راه رسیدن به اهدافم از بیماری فراموشی رنج میبرم و این چالش بزرگیست. صفحات صبحگاهی اهداف را برایم تکرار میکند و همین باعث میشود روزم را باانگیزه شروع کنم و تا شب بدانم برای چه میجنگم.
- صفحات صبحگاهی علاج مشکل تمرکز من هم شد. از این فرصت استفاده کردم برای تقویت عضلههای تمرکزم و حین نوشتن نه با کسی صحبت میکنم نه به کار دیگری مشغول میشوم. اعضای خانه هم دیگر فهمیدهاند کارشان با من را بگذارند برای بعد از تمامکردن ۳ صفحه صبحگاهیام.
- صفحات صبحگاهی مخصوصا روزهای شلوغ به داد من رسید؛ من باید هر چند روز خلوت خودم را داشته باشم در اتاق خودم و تنهای تنها تا تجدید انرژی کنم و بتوانم ادامه بدهم و این چیزی بود که در روزهای شلوغ، درست روزهایی که بیشتر از همیشه نیازش داشتم، ازش محروم میشدم. با پیادهروی تنهایی و فکر کردن در اتوبوس و حتی رفتن به جاهای خلوت هم نمیتوانستم جبرانش کنم. هیچ چیز خلوت اختصاصی خودم در اتاق نمیشد. صفحات صبحگاهی تا حد زیادی توانست این کار را برای من انجام دهد و ناجی من در روزهای شلوغ و بدون خلوت شد.
- یک تجربهی جالب هم به دست آوردم: فهمیدم صبحها واقعا زمان طلایی ایجاد عادتهای جدید است. کارهای کوچکی بود که دوست داشتم هرروز انجام دهم مثل ورزش کردن و یک صفحه قرآن خواندن و ... و هرزمان از روز که اینها را میگذاشتم، مثل شب قبل از خواب یا عصر یا ظهر و هرزمان دیگر، وقتهایی پیش میآمد که مجبور به انجام کار دیگر میشدم و عملا زنجیره عادت ساینفیلدم قطع میشد. صبحها اما آدم تمام و کمال مال خودش است و کمتر پیش میآید کار مهمی سر و کلهاش صبح پیدا شود و آدم را از انجام عادتش بازدارد.
- صفحات صبحگاهی همچنین مرا در رهایی از کمالگرایی مزخرف و بیخود یاری کرد. همین که شما مدام موقع نوشتن به این فکر بیاعتنایی کنید که مطالب حتما باید مرتبط و معنادار و هدفمند باشند و نتیجه باید چیز خفنی از آب در بیاید، کمر کمالگرایی را میشکند، اینکه مدام خلاف میل کمالگراییتان و آگاهانه به چرت و پرت نوشتن ادامه دهید. کم کم قلمتان با کاغذ آشتی میکند و شجاعت اشتباهکردن مییابید و راحتتر افکارتان را روانهی کاغذ میکنید، ناقصبودن را میپذیرید و بعد از مدتی دیگر خبری از کمالگرایی متوقف کننده و دو خط نوشتن و دو ساعت فکر کردن نیست؛ سرعت نوشتنتان هم بیشتر میشود.
- در نوشتههایتان مشکل صداقت و صمیمیت دارید؟ صفحات صبحگاهی علاج این هم هست! و خب صداقت و صمیمیت آدمی که بیشتر شود، روابط انسانیاش هم گستردهتر و عمیقتر میشود؛ مشکلی که من خیلی زیاد درگیرش بودم و صفحات صبحگاهی این را هم حل کرد!
- یک چالش بزرگ نویسندگی، ویراستاری همزمان با نوشتن است. کمالگرایی این را هم تقویت میکند اما اگر کمالگرا نباشید هم، ممکن است در دامش بیفتید. اینکه آدم بخواهد همانجا که مینویسد بهترین و دقیقترین کلمات را به کار برد، هی برگردد عقب و جملههایش را اصلاح کند، عملا سم نوشتن است و جلو بردن متن را دشوار میکند. و اینکه آدم در ذهنش نوشتن را از ویراستاری جدا کند و ویرایش را بگذارد برای بعد از اتمام نوشتن، کار واقعا سختی ست. ویراستاری همزمان با نوشتن رشتهی مطلب را از دست آدم میگیرد و متن منسجم و روانی از آب در نمیآید. خب، صفحات صبحگاهی مرا از این هم نجات داد! الان حتی وسوسه نمیشوم برگردم عقب و مدام فقط اصلاح کنم. و این اثر فقط بعد از یک هفته از شروع این عادت خودش را نشان داد.
در نهایت، صفحات صبحگاهی عادتی بود که با صرف حدود نیم ساعت اول هر روز، مرا از کمالگرایی نجات داد، تمرکزم را تقویت کرد، اهدافم را واضحتر و جلوی چشمانم قرار داد، از آشوب ذهنی رهایم کرد و فکر درهمم را منظم کرد. طلسم نوشتن را شکست و مرا از خودم راضیتر کرد. اول با هدف شکستن طلسم نویسندگی شروعش کردم، اما حالا حتی اگر بیخیال نوشتن شوم هم، باز به این عادت ادامه میدهم. هرچند گاهی انجامش نمیدهم و روزهایی به قولم پایبند نیستم، اما مثل یک رفیق شفیق هربار برمیگردم سراغش باز با آغوش باز پذیرایم است و اثرش را در همان یکی دو روز اول نشان میدهد.
و خب، همانطور که اول مقاله هم گفتم، این مؤثرترین عادتی ست که امتحانش کردم و پایش ایستادم :)
اگر میخواهید یک تجربهی دیگر از نوشتن این ۳ صفحه بخوانید، این جستار را پیشنهاد میکنم:
اگر عادت مؤثری دارید، برایم بنویسد، اگر تجربهای از نوشتن این ۳ صفحه دارید هم. من منتظرم و خوانندهی حرفهایتان :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
کمتر ببینید، کمتر بخوانید!
مطلبی دیگر از این انتشارات
جویندگان طلا سر از سعادتآباد درآوردند!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
مفید مضری به نام منطقه امن