راز درخت پیر" (داستان نسترن و ارتباطش با طبیعت)


روز اول: "نسترن خانوم"

نسترن دختری با قدی متوسط، موهای بلند و موج‌دار قهوه‌ای و چشمان درشت و سبز رنگ است که نگاهش همیشه عمیق و پر از سوالات بی‌پاسخ است. صورتش صاف و پوستی روشن دارد که در نور خورشید مثل سفیدی براق می‌درخشد. لباس‌هایش اغلب ساده و راحت هستند، بیشتر رنگ‌های طبیعی مثل سبز زیتونی و کرم. اما آنچه بیش از هر چیز دیگری به چشم می‌آید، نگاه او به دنیا و علاقه‌اش به محیط زیست و طبیعت است. او ساعت‌ها می‌تواند در دل جنگل یا کنار رودخانه‌ها قدم بزند و احساس کند که بخشی از این زمین است.

نسترن دختری است که همیشه به دنبال معنای عمیق‌تری از زندگی می‌گردد. از کودکی عاشق طبیعت بود و همیشه سعی می‌کرد با محیط زیست هماهنگ باشد. او به ندرت درگیر هیاهوی زندگی شهری می‌شود و به جای آن، بیشتر وقتش را در آرامش طبیعت می‌گذراند. با وجود آرامش ظاهری‌اش، او روحیه‌ای مبارز دارد. هیچ‌وقت از ایستادگی برای چیزی که به آن ایمان دارد، دست نمی‌کشد.

داستان: "درخت پیر"

من اغلب از مردم می‌شنوم که می‌گویند طبیعت ساکت است، اما من هیچ‌وقت این سکوت را حس نکرده‌ام. هر بار که پا به این جنگل می‌گذارم، صدای باد در بین درختان و خش‌خش برگ‌ها برایم مثل یک مکالمه است. امروز هم مثل هر روز، آمده‌ام تا کمی آرامش بگیرم و ذهنم را از فشارهای روزمره خالی کنم.

به سمت درختی که همیشه مرا به خود می‌خواند، قدم برمی‌دارم. این درخت پیر، صد سال یا شاید بیشتر عمر دارد. تنه‌اش بزرگ و پر از زخم‌های قدیمی است، ولی هنوز محکم ایستاده. من همیشه فکر می‌کنم این درخت بیشتر از هر موجود زنده دیگری در این جنگل، قصه برای گفتن دارد. شاید قصه‌ی آدم‌هایی که زیر سایه‌اش نشستند، یا پرندگانی که روی شاخه‌هایش آشیانه ساختند.

روی زمین کنار درخت می‌نشینم و دستانم را به آرامی روی تنه‌اش می‌گذارم. پوسته‌اش خشن است، اما وقتی دست می‌کشم، انگار با من حرف می‌زند. در ذهنم صدای زنی مسن را می‌شنوم که با صدایی ملایم و خسته می‌گوید: "زمان زیادی گذشته... خیلی چیزها دیدم."

تعجب نمی‌کنم. من همیشه با طبیعت حرف می‌زنم و حس می‌کنم که به نوعی جوابم را می‌دهد. شاید عجیب به نظر برسد، اما اینجا در جنگل، همه چیز منطقی‌تر است. حتی صداهایی که مردم فکر می‌کنند خیالی هستند.

این درخت، شاهد رشد و سقوط خیلی از چیزها بوده. نسل‌های مختلفی از حیوانات و گیاهان، تغییرات فصل‌ها، و حتی خشکسالی‌هایی که زمین را از رمق انداخته‌اند. اما چیزی که من را بیشتر تحت تاثیر قرار می‌دهد، این است که او هرگز از زندگی خسته نشده. او با هر طوفانی که آمده و رفته، ایستاده و رشد کرده. و این، درس بزرگی است.

من هم مثل این درخت درگیر مشکلات زیادی بودم. روزهایی بود که احساس می‌کردم نمی‌توانم ادامه بدهم. کارهای روزانه، فشارهای اجتماعی، مسائل زیست‌محیطی که هر روز بیشتر می‌شوند... اما این درخت به من نشان داده که می‌توانم از همه این سختی‌ها بگذرم. شاید نتوانم دنیا را یک‌روزه تغییر بدهم، اما می‌توانم مثل او محکم باشم و در مقابل طوفان‌ها بایستم.

باید از طبیعت یاد بگیریم. زندگی ما خیلی به آن وابسته است، اما بیشتر آدم‌ها این واقعیت را فراموش می‌کنند. آن‌ها جنگل‌ها را می‌سوزانند، رودخانه‌ها را آلوده می‌کنند، و بعد به دنبال آرامش در مکان‌هایی مصنوعی می‌گردند. ولی من اینجا آرامش پیدا می‌کنم، کنار این درخت پیر.

چند لحظه در سکوت می‌نشینم و باد را روی صورتم حس می‌کنم. هرچند دنیا پر از آشوب است، اما همین لحظه، همین جا، همه چیز درست است. من زنده‌ام، درخت هم زنده است، و این زندگی ساده اما عمیق، همه چیزی است که به آن نیاز دارم.