قصهنویسی که عاشق سفره، اما نه فقط در جادهها؛ توی ذهن آدمها و لحظههای زندگی سفر میکنم. هر روز داستانی تازه از دل این سفرها مینویسم.
روایـت هزار مقصد اینبار ورود به لیسبون، پرتغال
این فقط یک بخش از خاطرات آقای چرخون در لیسبون است.
امیدوارم که توانسته باشم حس سفر واقعی و تجربههای خاص را به تصویر بکشم..
سفرم به لیسبون از همان لحظهای که هواپیما بر فراز دریا فرود آمد، شروع شد. این شهر چیزی بیش از یک مقصد توریستی است؛ لیسبون با تپههای شیبدار و کوچههای سنگفرش، مثل شهری است که در قلب تاریخ خوابیده، اما هنوز زنده و پویا. وقتی پا به خیابان گذاشتم، بوی دریا و نسیم خنک اقیانوس را حس کردم. هوا مثل بوسهای ملایم بر صورتم بود : )
وقتی وارد مرکز شهر شدم، فوراً چشمم به ترامواهای زرد رنگ افتاد که از کوچههای باریک و پرشیب بالا و پایین میرفتند. این ترامواها نماد شهرند؛ گویی همیشه در حرکتاند، مثل قلب تپنده لیسبون که هیچوقت نمیایستد. اولین تصمیمم این بود که پیاده به کشف شهر بپردازم. از بافت قدیمی محلهی آلفاما شروع کردم. خیابانهای باریکی که بالا و پایین میروند، پر از خانههایی با کاشیهای آبی و سفید، و مردم محلی که درِ خانههایشان باز است و از بالکنها با صدای بلند به همدیگر سلام میکنند.
ناهارم را در یک کافه محلی خوردم، یک غذای سنتی پرتغالی به نام "باکالائو" – ماهی کاد نمکسود شده. طعم آن با سادگی خاصی، یادآور دریا و زندگی سادهی ماهیگیران بود. مردم لیسبون ساده و صمیمیاند، درست مثل غذایشان. زیاد جالب نبود :( مـجبور شده ام یه غذای دیگ سفارش بدم همون کافه
روز دومم: قلعهی سائو جورج و بوی تاریخ
صبح دوم، لیسبون همچنان پر از رمز و راز بود. تصمیم گرفتم به قلعهی سائو جورج بروم، یکی از قدیمیترین نقاط شهر که از بالای تپهای مشرف به تمام لیسبون قرار دارد. از همان ابتدا که وارد شدم، سنگهای قلعه و دیوارهای کهنهای که داستانهای صدها سال تاریخ را در دل خود داشتند، مرا به دنیای دیگری بردند. باد ملایم درختان قدیمی اطراف قلعه را نوازش میکرد و صدای قدمهایم بر سنگفرشهای قلعه، مرا با تاریخ پیوند میداد.
از بالای قلعه که به شهر نگاه میکردم، رودخانهی تاگوس مثل نواری نقرهای از میان شهر عبور میکرد و پل معروف "25 آوریل" در دوردست، همچون پلی به دنیای دیگر، مرا محو خود کرده بود. برای لحظاتی احساس کردم که زمان متوقف شده. باد صدای قایقهایی که بر روی رودخانه در حال حرکت بودند را به گوشم میرساند و شهر با تمام جنبوجوشش زیر پایم آرام گرفته بود.
روز سوم: طعم موسیقی فادو
لیسبون بدون شنیدن موسیقی فادو، کامل نمیشود. شب سوم، تصمیم گرفتم به یکی از قدیمیترین کافههای شهر، جایی در محلهی بایرو آلتو بروم. فضای کافه تاریک و صمیمی بود. مردم در سکوت نشسته بودند و گوش به نوای غمانگیز و دلنشین فادو داده بودند؛ موسیقیای که گویی تمام حسرتها و شادیهای این مردم را به زبان میآورد.
صدای خواننده، عمیق و پر از احساس بود. او از عشقهای از دست رفته، از زندگی سخت ماهیگیران، و از امیدهای کوچک زندگی میخواند. حس کردم که این موسیقی، قلب شهر است؛ همان جایی که لیسبون واقعی زندگی میکند. در آن لحظه، من نه تنها یک توریست، بلکه بخشی از شهر بودم.
روز چهارم: کشف محلهی باعیشا و میدان روسیو
روز پنجم را با قدم زدن در محلهی باعیشا شروع کردم. این منطقه که قلب تپندهی لیسبون است، پر از خیابانهای پهن، ساختمانهای نئوکلاسیک و فروشگاههای محلی است که از قرنها پیش باقی ماندهاند. میدان روسیو، جایی که تاریخ و زندگی روزمره با هم گره خوردهاند، شلوغ و پرجنبوجوش بود. فوارههای میدان با صدای لطیف آب در پسزمینه و کافههای شلوغ با بوی قهوهی تلخ و تازه، مرا به یک زندگی آرام و بیدغدغه دعوت میکرد.
در این میدان، حس کردم که گذشته و حال در یک لحظه در هم تنیده شدهاند. گویی در هر قدم، تاریخ مرا تعقیب میکرد؛ همانطور که در کنار بناهای قدیمی و مجسمههای تاریخی قدم میزدم، تصوری از روزگاری که امپراتوران و رهبران پرتغال از اینجا عبور میکردند، به ذهنم میرسید. اما حالا، مردمی از سراسر جهان در این میدان پرسه میزنند، خرید میکنند، با هم گپ میزنند و زندگی را زندگی میکنند.
ناهار رو در یکی از قدیمیترین کافههای شهر خوردم، جایی که به نظرم نوعی حس سنت و تاریخ در دیوارهایش نفوذ کرده بود. غذای محلی "پاستل د ناتا"، یک نوع شیرینی خوشمزهی پرتغالی با مغز کرمی و پوستهی ترد، همراه با یک فنجان اسپرسو تند، برایم حکم ناهاری کامل را داشت. هر لقمه از این شیرینی، طعمی بهشتی و ملایم داشت، گویی ترکیبی از تاریخ و سنت در دستانم بود.
روز پنجم: کاخ پنا و رویاهای رنگی
تصمیم گرفتم روز ششم را خارج از لیسبون و در شهر سینترا بگذرانم، شهری که تنها یک ساعت با قطار از لیسبون فاصله دارد، اما به نظر میرسد که در یک دنیای دیگر واقع شده باشد. مقصد اصلیام کاخ پنا بود، قصری رنگارنگ و فانتزی که بر فراز تپهها قرار گرفته. همان لحظه که وارد شدم، حس کردم به دنیایی افسانهای پا گذاشتهام. دیوارهای رنگی زرد و قرمز کاخ در برابر آسمان آبی خیرهکننده بود و گویی هر گوشهای از این کاخ چیزی برای کشف کردن داشت. کاخ پنا با ترکیبی از معماری گوتیک، اسلامی و رنسانسی، مثل یک تابلو نقاشی به نظر میرسید. من قدمبهقدم در تالارهای عظیمش میچرخیدم و از دکوراسیونهای باشکوه آن لذت میبردم. تراسهای کاخ چشماندازی نفسگیر به جنگلهای سرسبز و شهرهای دوردست داشت. برای لحظاتی، حس میکردم در میان یک رویا زندگی میکنم؛ جایی که مرز بین واقعیت و خیال کاملاً محو شده است. بعد از گشت و گذار در کاخ، به باغهای اطراف رفتم. این باغها با مسیرهای پیچ در پیچ و درختان بلند و گلهای رنگارنگ، فضایی آرام و دلنشین داشتند. قدم زدن در این باغها مثل سفر در میان طبیعتی خام و دستنخورده بود. بوی گلهای تازه و صدای پرندهها همراه با نسیم خنکی که صورتم را نوازش میکرد، باعث شد که همه دغدغههای ذهنیام از بین برود.
روز شیشم: وداع با لیسبون
روز هفتم، روز وداع بود. دلم نمیخواست این شهر را ترک کنم. شاید بیشتر از همه دلتنگ آن کوچههای سنگفرششده و ترامواهای زرد رنگ خواهم شد. صبح زود، دوباره به محله آلفاما رفتم و یک فنجان قهوه در همان کافه کوچک روز اول سفارش دادم. صداهای آشنای مردمان محلی و بوی نان تازه حس میکردم که این شهر برایم بیش از یک مقصد توریستی شده است. گویی بخشی از خودم را اینجا جا گذاشته بودم.
قدم زدن در کنار رودخانه تاگوس برای آخرین بار، حس آرامش خاصی داشت. آبهای آرام و براق رودخانه در زیر نور خورشید، مرا به یاد تمامی لحظاتی که در این شهر گذرانده بودم، میانداخت. دلم میخواست تمام این خاطرات را در ذهنم نگه دارم؛ صدای موزیک فادو، بوی نان تازه، خیابانهای پرپیچ و خم، و مردم مهربانی که همیشه با لبخند پذیرایم بودند.
امیدوارم این طولانیتر شدن خاطرات سفرم خسته تون نکرده باشه و حس و حال خوبی بهت انتقال داده باشم
دوست دارم بیشتر درباره سفر هایی که تجربه می کنم براتون شرح بدم از جاهایی که اقامــت کرده ام تا آدم های جدیدی که آشنا شدم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نوشتن، یـک مــکالمه بیپایان با خود
مطلبی دیگر از این انتشارات
پیشنهاد کـتاب برای هر حال و هوایی، از شادی تا غم 📚✨
مطلبی دیگر از این انتشارات
یادته اولین باری که کتاب خوندی؟ 📚💭