شاهرخ خیرخواه زاده۱۳آبان۱۳۵۷ازشهررشت،فارغ تحصیل مهندسی شیمی،نویسنده رمان مقاله وآرایه های ادبی
رمان۷۷فصل۲قسمت۲

#رمان_هفتادوهفت_فصل۲قسمت۲
#قلم_یااسلحه
هوا تاریک شده بودو شام به هرکدومون یه کنسرولوبیا ویه نونِ لواش دادن،اونشب مارو توی اتاقک های کوچک بتی سازماندهی کردن،وچون ازمحیط پایگاه بی اطلاع بودیم ازپست دادن(همون نگهبانی)معاف بودیم،راستی اینو یادم رفت بگم؛از دوران پادگان حنظله،یه دوست صمیمی پیدا کرده بودم_اسمش صاحب بود واهل لنگرود،بچه احساساتی وخوش صدا_توی خلوت های من وخودش_ترانه های ستار رو میخوند و از من میخواست منم بخونم😄منم بدصداااا،صاحب هم بامن اومده بود پایگاه شیلر.راستش اون شب خوابم نمیبرد_هر۲ساعت پاسبخش میومد ونگهبانهارو صدا میزد که برن سنگر تا پست رو باذکر رمز شب از نگهبان قبلی تحول بگیرن،(هرکس هم واسه نگهبانی از خواب بیدارش میکردن انگار اعزائیل دیده باشه!!_اونیایی هم که از پست برمیگشتن_انگاری قاره سرخ رو فتح کردن وبااشتیاقی توی تخت ولو میشد!مثل ناپلئون از جنگی نفسگیر!!!(خدایا_من شوتم!!!یا اینجا سم ن).بلاخره صبح شد،نیروهای جدید_یعنی ماها که تازه امده بودیم رو از موقعیت پایگاه آگاه کردن_پایگاه چند سنگر مهم داشت که یکی از سنگرهاش توی گورستان بود،یکی دیگه ش هم سمت دشت،یکی سمت روستای حاجی ممدان،بقیه سنگرها متفرقه وهرکدوم منطق نظامی خودش روداشت،دور پایگاه مین گذاری شده بود وباسیم خاردار پوشیده بود،(درمورد پایگاه همینقد توی ذهن تون داشته باشید_میخوام محیط اطراف پایگاه رو براتون تشریح کنم)۵۰۰متر پایین پایگاه ده حاجی ممدان بود،سرجم۲۰۰نفرجمعیت،یه کدخدا داشت که بهش میگفتن کاک موسی' ،دوتازن داشت وبیش از۱۰فرزند_اما اسم فرزند اخرش فریده_توی همه درو دیوار پایگاه_حتی مستراح هم نوشته شده بود_از دورهای قبل ازما وحتی دوره خودِ ما هم از بچه های قدیمی اندرخم فریده بودن،(فریده زیاد مهم نیست_در ادامه رمان قدری ازش خواهم گفت).اما خلاف موقعیت پایگاه یک دشت پر درخت وسر سبز وجود داشت که پراز گلهای شقایق وحشی بود،عاشق اون محیط بودم،هفته هاگذشت ومن هم چون همه_پست میدادم_باهمون حس وحالی که همه داشتن_اما بعدیه مدت وقتی به فرمانده گفتم جزو حلال احمر هستم وتزریقات وپانسمان وکمک های اولیه رو بلد هستم ،منومسئول بهداری پایگاه کردو ضمناً دیگه پاسبخش شده بودم،گاهی به درخواست کدخدای ده،والبته به دستور فرمانده ،برای بیماری های جزوی به ده اعزام میشدم ودرحد چند مسکن ساده و تب بر وانتی بیوتیک_به اهالب ده دارو میدادم ،چون اون ده اصلاً بهداری و مرکز درمانی_دستکم تا اونموقع که من اونجا بودم نداشت،فریده رو هم چندباری که به ده رفته بودم دیدم(دختری سفید رو_باموهایی بور که از سنش خیلی کوچکتر به نظر میرسید_وبسیارمغرور واز خود راضی)اما توی ده زن میانسالی با دودخترش زندگی میکردند که دختر کوچکش حدود۶ سال داشت ودختر بزرگش بالغ بود_شایدهم سن وسال خودم،یکبار واسه اون دختر بچه که گلوش چرک کرده بود پنیسیلین 250Vبردم _چوپان بودن_گوسفند وبز نگه میداشتند_گاهی هم دختربزرگتره،گله رو از سمت پایگاه به سمت همون دشت سرسبز میبرد،یروز عصر ناغافل دیدم به پایگاه نزدیک میشه،اسلحه دستم بود،جوری که احساس ترس نکنه سراسلحه رو پایین گرفتم و خودم رو پشت دژ ورودی که بسته بود رسوندم ،گفتم ؛چی میخوای؟؟نگام میکرد!!_دوباره پرسیدم ؛چیشده؟اینجا؟چیکارمیکنی!!ممنوعه_،مسئول شب خودش رو به ما رسوندو با اخم رو بمن گفت؛چی میخواد_گفتم؛نمیدونم_زبون منو انگار نمیفهمه!(شروع کرد به زبان کُردی حرف زدن بااون دختر،بین شون چند جمله رد وبدل شدودختره رفت)مسئول شب بمن گفت؛همینجا یه نیم ساعت بمون_مثل اینکه خواهرش مریضه،بهش گفتم باید باکدخدای ده شون هماهنگ کنه_اگه کاک موسی' اومد خبرم کن تا بفرستمت ده،نیم ساعت گذشت ونیومد،آماده میشدم تالیست نگهبان های شب رو از مسئول شب بگیرم که صدای ایست دادن نگهبان سنگر ورودی پایگاه خبر از ان میداد که کسی به پایگاه نزدیک شده،کدخدابودو همون دختره،باهماهنگی مسئول شب به ده اعزام شدم_همون داروهای معمول رو باخودم بردم_درچنین مواردی،کدخدا هم وظیفه داشت همراه من یاهرسرباز اعزام شده به ده، تا پایان ماموریت باسرباز بمونه وبعدِ اتمام ماموریت تاپایگاه سرباز رو اسکورت کنه(این دستور فرمانده پایگاه بود)،این دومین باربودکه به اون خونه اعزام میشدم_خونه بوی پهن گوسفند میداد،تا اون موقع هرگز چهره دختر بالغ و مادرش رو کامل ندیده بودم،اما غابل تشخیص بودن،مادر نگران بودوبه کُردی چیزایی میگفت که حالی م نمیشد،بگمانم خیلی نگران بود_از نگاهاش مشخص بود،خودم رو به دختر بچه رسوندم که روی یک پوست حیوانی دراز شده بود،(یاد آبجی کوچیکه خودم افتادم_دلم آتیش گرفت)دست دختربچه رو گرفتم_پیشانی ش رو لمس کردم_داغ بود_دهنش بو عفونت میداد،(خودم رو جمع وجور کردم_میخواستم امیدبدم_چهره م رو خندان کردم)روبه کدخداگفتم👩🚀چیزی نشده بابا_میشه بگید اخرین بارکی دکتر رفته؟کدخدا واون زن باهم چند جمله ای کُردی حرف زدندو کدخدا گفت؛خیلی وقته شهر نرفتن تا دکتر برن!،👩🚀چن مدت هستش که اینطوری میشه؟؟دوباره کدخدا با اون زن حرف زد،اینبار چن جمله بیشتر، بعد بمن گفت؛خیلی کم_اما اینبار این بچه بی حال شده مادرش نگرانه(پیدا بود که امکان انتقال به شهر رو الان ندارن)خواهرش زل زده بود به من_ رو بهش گفتم برو توی یک لیوان آب ولرم یک قاشق شکر ونصف قاشق چایی خوری نمک بریزبیار،(ااه_اونکه زبون منو نمیفهمه)کاک موسی' ؛شما که شنیدی من چی گفتم؟؟👳♂اره الان بهش توضیح میدم،بهش توضیح دادو اونم شتابان رفت تا بیاره_(سعی میکردم اون خنده مسخره ازخود مطمعن رو توی صورتم نگه دارم_که شایداز دلواپسی مادرشون کم بشه_وااای خدا چقد دلم واسه آبجی کوچیکم تنگ شده بود)بلاخره لیوانو آورد،همش زدم و گفتم جرعه جرعه بهش بدیدتابخوره_همین کارو کردن،دیگه ورق قرص وکپسول هارو باقیچی نصف نکردم یک ورق استامینوفن۳۲۵معمولی،ویک ورق پنی سیلین250vبهشون دادم و گفت ازاستامینوفن هر۱۲ساعت بخوره وکپسول هم هر۸ساعت بخوره،به کدخدا گفتم؛فردا منو درجریان احوال این بچه بزاره،موقع برگشت دختربزرگه زل زده بود به خواهرش وچیزی نمیگفت_مادرش به زبون خودش گویا دعام میکرد،بین راه به کدخدا گفتم حتما منو فردا در جریان بزاره،(اون شب دلم واسه خانوادهم تنگ شده بود_دلم واسه اون خانواده ودختربچه میسوخت،بهم ریخته بودم)بلاخره اون شب باهمه لعنتی بودنش گذشت ودم ظهر کاک موسی خبرآورد که تب بچه پایین اومده،ااییی جاان_خوشحال شدم_صااحب کجایی بیابریم یه سیگاردودکنیم و ترانه گل سنگم رو باهم توی محوطه بخونیم.روزها میگذشت تا محرم از راه رسید،چندبیت نوحه نوشتم وصاحب هم باصدای خوبش نوحه میخوند،قدری مورد التفات فرمانده قرارگرفتیم،یروزتوی همون دشت سبز،گشت تامین جاده داشتیم که صاحب به شوخی گفت؛قول بده خدمت سربازی مون تموم شد یک شعر دلنواز بنویسی ومن تو یه عروسی بخونم،بشوخی گفتم؛اگه فرمانده بفهمه چه موجودی واسه پایگاه نوحه میخوند_همینجا چالت میکنه،
چندباری باصاحب واسه گشت توی دشت رفته بودیم صدای صاحب هم اکو میداد وچقدر زیبا میخوند(گل سنگم،گل سنگم،چی بگم از دل تنگم، مثل آفتاب اگهبر من نتابی سردمو بی رنگم)صداش یه سوزی داشت،دشت و گلهای شقایق هم انگار باهاش همخوانی میکردن،چشماش رو میبست ومیخوند_گاهی دلم میخواست مث صاحب بخونم،اونم اصرار داشت بهش نوشتن یادبدم،یروز بایک نفردیگه واسه گشت رفتیم همونجا،باهاش حال نمیکردم،نه که بچه بدی بوده باشه،فقط حس خوبی بهش نداشتم،تا رسیدم اونجا اسلحه ش رو انداخت کنارم وگفت؛حواست باشه میرم زال زالک بچینم،جستی زدورفت،مبهوت محیط شده بودم که ناگهان صدای زنگوله شنیدم،رفتم سمت صدا،دوتا گوسفند پشتم بودن ویهو همون دختر چوپان که خواهرش مریض بود جلوم سبز شد،چند ثانیه به هم خیره شدیم،یه نیم نگاهی به اطراف انداختم وآهسته گفتم؛برو_نبایداینجاباشی،زود برو الان سرباز میاد،زل زده بود بهم_تکون نمیخورد(ای بابا_اینم زبون من_حالیش نمیشه)بادستام اشاره کردم بررو الان میادبرو،دختره بخودش اومدوگوسفندارو شتابان جمع کرد وغیب شد،نفس راحتی کشیدم،حوصله داستان نداشتم،اون سرباز اضافه خدمت داشت ومنتظر شکاربود تا تشویقی بگیره،اون روز گذشت،دلم میخواست ازاون محیط نقاشی بکشم،یاچیزی توی همون حس وحال بنویسم،پس هردفعه که باصاحب میرفتم دفتروزیرلباسم جاسازمیکردم ودلنوشته مینوشتم،تاصاحب وخیلی ازسربازهارفتن مرخصی،تنها شدم،یکروز دم ظهرتوی همون دشت بودم،نیرو کم بود،تنهابودم،محیط رو تماشا میکردم_یه درخت مثل یک صندلی توی پارکشهر خمیده بودو انبوه درختان میوه وحشی وگل شقایق مجنونم کرده بود،ناگهان ازبین درختها دوباره اون دختره پیداش شد،نگام میکرد_انگارخیلی وقت بودکه اونجا واستاده بودونگام میکرد،تا حالا براندازش نکرده بودم،رنگ پوستش سبزه بودوعین خودم چشم رنگی بود،لباسش ملبس به نوعی پوشش لباس محلی که به ، که وا ، نامیده میشدکه عین کت مردانه کردی بود،بااین تفاوت که اولاپارچه ش رنگین بودسبز روشن و ثانیا خیلی کوتاه تر هم بود؛ به طوری که حداکثرتا کمر .وشلوارشم کُردی،(توی متن اون درخت خمیده محشرشده بود،زبونم بند اومده بود_همینطور نگام میکرد،دفترم رو درآوردم و گفتم؛بشین روی درخت ازت نقاشی بکشم،دوباره حرفم رو با اشاره تکرارکردم،درکمال تعجب متوجه شد!تبسم کردونشست ودودستش روگذاشت رو خم درخت،نقاشی کشیدم_احمق شده بودم_اصلا به عواقبش فکرنمیکردم_درخت رو خمیده و مست کشیدم_ساقه های گل شقایق رو شیدا وبلند کشیدم_تصویردختررو تو خیالم مثل اثر ژوکوند،ازلئوناردو داوینچی میکشیدم،مثل همون لبخندبه لب داشت،نمیدونم چقدر زمان خدایی کرد_چقدر احساس قربانی شد_چقدرقلم یاری کرد تا نقاشی تموم شد،روبروش ایستادم_بلند شدنقاشی روازدستم گرفت وعمیق نگاش کرد،بااشاره پرسید؛این منم؟نفسم حبس شده بود،گفتم آره_تقدیم شما،فقط سریع برو،چندقدم به عقب برداشت وتوی جنگل محوشد.
#شاهرخ_خیرخواه

مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان۷۷فصل۳قسمت۲ تن فروش دوستداشتنی
مطلبی دیگر از این انتشارات
مجموعه رمان۷۷ آثار نوشته هایم ازدهه۸۰تابدین روز میباشد،آثارثبت شده میباشد،تقدیم به همه فرزندان ایران???♥️
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان۷۷فصل۳قسمت۱ تن فروش دوست داشتنی