معصومه دشت گرد هستم ، روانشناسم و بیشتر در حوزه آسیب های اجتماعی فعالیت دارم، نوشتن را انتخاب کردم برای پالایش ذهنم!
آزادی در اسارت
در اتاق نشسته و فارغ از دنیای واقعی، غرق در رویا مشغول نوشتن بودم که ناگهان صدایی رشته افکارم را پاره کرد. خدای من این دیگر چه صدایی است! وحشت تمام وجودم را گرفته بود، به نظر میرسید کسی وارد خانه شده است. خشکم زده بود و نمیدانستم چه کاری باید انجام دهم. صدا دوباره تکرار شد، به خودم آمدم و با ترس و وحشت از جا بلند شدم. عرق سردی بر پیشانیم نشسته و پاهایم میلرزید، قلبم در دهانم میتپید. با هزار زحمت و تکه دادن به نردها طول راهرو را طی کردم، روی پا نشسته و از بالا به پایین نگاه کردم، کسی را ندیدم. با پاهای لرزان خود را به پایین پلهها رساندم. او را دیدم، همان که ترس و وحشت بسیار به جانم انداخته بود، او خود بیشتر از من ترسیده بود و مدام به شیشه میخورد! یاکریم بیچاره که به اشتباه وارد خانه شده بود حال نمیتوانست از پنجره خارج شود. دوستش نیز از بیرون، لب پنجره نشسته و شاهد تلاشهای او بود! یا شاید به او انگیزه مقاومت و سعی دوباره میداد. نمیدانستم خوشحال باشم یا عصبانی، خوشحال از اینکه فرد مهاجم یک پرنده بود و عصبانی از ترس و وحشتی که به جانم انداخته بود! هر دو ترسیده بودیم، من از ورود بدون اجازه او به منزلم و او از وارد شدن اشتباهی به حریم زندگی آدمیزاد! هر دو در تلاش بودیم، او برای رهایی از چنگال انسان و من برای بیرون کردن او از منزل؛ کدام یک انگیزه بیشتری برای مبارزه داشت!؟ برد با چه کسی بود؟! با او که برای آزادیاش میجنگید و یا من که برای حفظ حریمم از تهاجم پرنده مهاجم، مبارزه میکردم!
همین چند وقت پیش بود که با پرنده دیگری روبهرو شدم. از دیدن او هم ترسیدم! نه اینکه من آدم ترسویی باشم یا فوبیای پرنده داشته باشم، نه! ترسیدم چون او در وضعیت نامناسبی قرار داشت. زیر آلاچیق او را دیدم، مثل موش آب کشیده بر خود میلرزید و توان ایستادن نداشت، پرنده بیچاره درون استخر در حال غرق شدن بود که پدر او را نجات داد. او را درون حوله پیچیدیم اما فایدهای نداشت. معلوم نبود چه مدت در آب بوده، رمقی برای او باقی نمانده بود. چیزی بر روی بالش توجهام را به خود جلب کرد، یک سنجاق بزرگ بر روی بالش زده شده بود! نمیدانم علت این کار چه بود، شاید آن سنجاق باعث شده کبوتر نتواند به خوبی پرواز کند و به درون استخر سقوط نماید. از دیدن آن سنجاق بسیار ناراحت شدم، چطور انسانی به خود اجازه میدهد اینگونه دیگر حیوانات را آزار دهد. چرا آدمیزاد اینقدر خودخواه است و میخواهد تمام موجودات را به تسخیر خود درآورد. پر پرواز پرندگان را میچیند و در قفس میکند، با به بند کشیدن حیوانات آزادی آنان را سلب میکند. آن وقت خود شعار آزادی سر میدهد. انسان حتی به خود نیز رحم نمیکند و با حصاری که با افکارش به دور خود میکشد، خود را زندانی باورها و عقایدش مینماید. با خشک شدن بالهای کبوتر به وسیله باد گرم سشوار، قدرت به پرنده بینوا باز میگشت. بیشتر از قدرت جسمانی، قدرت زیباییاش نمایان میشد. شاید این همان دلیلی بود که موجب به اسارت درآمدنش میشد. انسان مغرور دوست دارد تمام زیباییها را دور خود جمع کند و به تملک خود درآورد.
مانند ماهیهای کوچک قرمز که هر سال بر سر سفرههای هفت سین مهمان چند روزه انساناند و متاسفانه عمر زیادی ندارند. اما در اینجا ماهیهای قرمز دیگر کوچک نیستند و عمر چند ساله دارند. دلیلش میتواند این باشد که آنها شاید در حوض کوچکی اسیر باشند اما انعکاس آسمان بیکران را در حوض کوچک خود دارند، آسمان آبی با تکه های ابرهای سفید بر روی آب؛ که برای آنان تداعی کننده دریاست. ماهیهای قرمز گرفتار در حوض کوچک "مروارید گاردن" ، اگر نمیتوانند در آبهای آزاد باشند، در عوض در آبی بیکران آسمان شنا میکنند. چند سالی هست که این ماهیهای زیبا مهمان این باغ شدهاند. بیشترشان نیز در همینجا متولد شدهاند و به زندگی در این حوض خو گرفتهاند، یا شاید حافظه فراموش کارشان به آنها کمک کرده تا بتوانند خود را با شرایط جدید سازگار نمایند . چه کسی فکر میکرد ماهیهای کوچک قرمزی که برای سفرههای هفت سین خریداری میشوند و عمرشان حتی به سیزده بدر هم نمیرسد، حالا در این حوض زاد و ولد کنند و به زندگی ادامه دهند. گاهی زندانبان چنان مهربان است که زندانی نه تنها احساس اسارت نمیکند، حتی قفس خود را خانه خود میداند و به زندگی ادامه میدهد. درست است اسارت، اسارت است و فرقی نمی کند اما پذیرش و قبول آنچه که قابل تغییر نیست، انعطاف پذیری و تغییر زاویه دید، موقعیت بهتری را برای او رقم میزند. از داشتههای خود لذت میبرد و آنها را قربانی نداشتههایش نمیکند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چگونه مهربان باشیم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
خودآگاهی چیست و چگونه میتوانیم به آن برسیم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقشه راه فرانت اند کار شدن