خدایی که حواسش به تو هست



امروز,یه روز گرم تابستونی دلم خواست بنویسم از...

همیشه دلم میخواست و میخواد دنیا رو با عینک بزرگتری ببینم. .وقتی توی خیابون راه میرم یا دارم توی پارک پیاده روی میکنم به حالت و چرخش افتادن برگها از روی درختها دقت میکنم. به گربه های بازیگوشی که دنبالت را میافتن یا به صدای اون پرنده ها و حتی کلاغ هایی که از این شاخه به اون شاخه میپرن. صدای وزش باد و تکون لباسم ,موهام که روی صورتم جابجا میشه,حالی که عوض میشه,نگاهی که آدما رو فقط آدم میبینه .فارغ از جنسیت و رنگ پوستو و مذهب.نگاهی که قضاوت گر نیست.به وجود آدمها به عنوان یه حاله ی آگاهی نگاه میکنه.گوشی که صدای تنفس رو میشنوه و قلبی که ضربان شدیدتو کنترل میکنه و تویی که حواست به همه اینا هست و حواسم به چیزایی باشه که دیگران نمیبینن و حس نمیکنن.و وجود آگاه رو بپذیرم که هست خدایی که حواسش به تو و میگم خدایا هوامو داشته باش.