آبی من :) ☆

تو آبی منی
تو مثل نقاشی شب های پرستاره ونگوگ منو تو یه رویای عمیق غرق می کنی مرا درون باتلاق خودت می کشی اما نه از آن ترسناک ها از آنهایی که درونشان تجربه دنیای جدیدی را به من می دهد، مثل آن تابلو صدای های نادوست داشتنی درونم را خاموش می کنی و مرا وارد یک رویای شیرین می کنی، گویی چشمان مرا از نو خلق می کنی به من توانایی این را میدهی که آن شب رویایی را به گونه دیگری بنگرم اکنون من هم می توانم همچون ونگوگ گوش هایم را از شنیدن منع کنم و فقط به نجوا تو گوش کنم آوا تو مسیر را به من نشان می دهد همون مسیر رویایی همان مسیری که یک لحظه اش صد برابر زندگی من ارزش دارد... یادمه با چشمان بسته آن زمانی که انگشتانت را در میان دستانم حس می کردم به او گفتم می شود در همین لحظه در همین رویا زندگی مرا خاتمه بدهی گفتمش که روحم را در نزد تو در این خیال در این رویا جا می گذارم در کنارت در میان انگشتانت اما او گوش نکرد اما آبی من گفت که هرگز ترک نمی شوم او گفت روح ما آری نگفت روح من گفت ما من و او، گفت که روح ما در این رویا جاودانه می ماند ... اما دروغ گفت نه آبی من دروغ نمی گوید هرگز شاید روح من و او در آن خیال مانده شاید اگر اینجا بود شاید اگر دستم را می گرفت باز هم وارد آنجا وارد آن رویا می شدیم ولی حالا نه من به تنهایی توان ورود به آن رویا را ندارم من بدون او ضعیفی بیش نیستم اما چرا چشمانم را به من برنگرداند چرا هنوز هم او را در آن آسمان پر ستاره می بینم اما دستانم به او نمی رسد یعنی از من فرار می کند؟ اما او خودش گفت، گفته بود که ما گفته بود که بعد از ما هیچ چیز و هیچ کس معنایی ندارد ولی او رویا نبود من او را با چشمانی که خودش به من داد دیدم هنوز هم گرمای دستانش را حس می کنم هنوز هم در خواب او را می بینم پس چرا در واقعیت پیدایش نمی کنم صدایش را نمی شنوم بوی تنش را نمی شنوم چرا :))
ولی آبی من اگر شنیدی اگر صدای من به گوشت رسید بدان من در میان آن ستاره ها در انتظار دیدنت نشسته ام چشمانم هنوز کورسویی برای پیدا کردنت دارند، اگر مرا پیدا کردی با او نامهربانی نکن باشد؟ او در انتظار تو به آن حال و روز افتاد او از دوری تو همچون شمع آب شد، نکند فراموش کنی یک روز عاشق همین شمعی که الان خاموشش کردی بودی :)