آخرین پرنده

حالا که دیگر همه خوابیده‌اند

سلاحت را زمین بگذار و نفسی چاق کن

پوتین‌های تپیده در گل‌های گندیده‌ات را در بیاور

و به شرط آن که سکوت وحشی زمین را نشکنی

خودت را بتکان

بگذار از این توده‌ی خاکستری که به دوش می‌کشی رها شوی

دکمه‌ی پیراهنت را باز کن تا سینه‌ات سبک شود

و وقتی که خوب به زنده بودنت دلگرم شدی

بغضت را بشکن

گریه را آغاز کن

از گریستن نترس

اینجا کسی نیست که مردانگیت را زیر سوال ببرد

دستی روی زخم‌های عمیقت بکش و دردشان را بپذیر

قهرمان‌بازی را کنار بگذار

تو کودکی بیش نیستی که یادت داده‌اند ادای بزرگتر‌ها را دربیاوری

حالا وقت کودکی کردن است

پس گریه کن

بگذار به هق هق بیفتی

پوتین‌هایت را بکن و دنبال بادبادک قرمز سوراخ شده بدو

خیسی علف‌ها را با پاهایت حس کن

و بدو

آنقدر بدو که دور بشوی و به سرزمینی برسی

که شاید در آن خدا خوابیده باشد

تو روزی خواهی خندید

روزی زخم‌هایت را خواهی بست بدون این که خجالت بکشی

روزی از این که غصه نخوردی تعجب خواهی کرد

و دلت برای غم تنگ خواهد شد

روزی شاید به عبور از کوچه‌های خون گرفته

عادت کردی

از روی جنازه‌های نوجوانان گذشتی

خاکستر مانده از سقوط یک هواپیمای امیدوار را از موهایت تکاندی

شاید روزی مهمانی بزرگ در سطل زباله برایت عادی شد

و دیگر در ترافیک‌های وحشتناک بوی لجن را احساس نکردی

شاید روزی به تنهاییت عادت کردی

بال‌های زخمی پروانه را جدی نگرفتی

و از صدای دردی که از گوشه‌ای غیر بیمارستان به گوشت رسید رد شدی

شاید روزی دلت نخواست که پرنده‌ای که در قفس پادشاهی می‌کند را پرواز دهی

شاید روزی از یخ‌زدن نترسیدی

شاید روزی پخش شکنجه‌ی زنده از شبکه‌ی یک سیما تو را اذیت نکرد

شاید روزی عبور خمیده در جایی که هیچ پلی وجود ندارد را پذیرفتی

و پذیرفتی که حتما در غارهای سیاه

کسی می‌تواند سرنوشت امروز تو را رقم بزند

پوتین‌هایت را در بیاور و کودک شو

از یاد ببر که له شده‌ای

از یاد ببر که بدنی که این طرف و آن طرف می‌کشی فاقد قلب است

از یاد ببر که حتی حوصله‌ی خودت را نداری

و پنجره را باز کن

و به اولین رهگذر مبهوتی که دیدی بگو هی چطوری!

و از یاد ببر که این مرد تنهایی که آخرین پرنده‌ی امیدش را دفن کرد

تو بوده‌ای ...


۱۴۰۳.۱۱.۲۴


اصفهان. سجاد