گیسوان آزادی...

جهانگیرخان، تصدقتان؛ یک ساعتی هست که نشسته‌ام و خیره مانده‌ام به کاغذ سفید، فکری‌ام که چه بنویسم و شرح ماوقع از کجا شروع کنم، آنچه از بازار و کوی و برزن به گوش می‌رسد، آن است که علی‌الظاهر همه‌چیز به سیاق من قبل بازگشته و سرها در بند زندگی به بند آمده است، اما آنچه به قرار یومیه و جاریه هر روز صدر مطبعه می‌نویسیم جدال عیان زنان است با ملایان؛ گیسوی زنان طناب ستبری شده به گردن عمله‌جات حکومتی؛ هر چه تقلا می‌کنند زنان را بسته‌ی اندرونی کنند از عهده نمی‌آیند، اساس و بودشان بسته شده به همین چند تار موی مخدرات و آقایان و هر چه این چند صباح در چنته داشتند بروز دادند افاقه نکرد. کار از بیرونی خانه‌ها گذشته و اندرونی را هم همراه کرده است؛ به گمانم خاطر بلندتان باشد هر نوبت که به دیدار بدری‌بانو می‌آمدید، بی‌چارقد سفید پیشوازتان نمی‌آمد؟ همان که از سفر عتبات برایش آورده بودید، هر چه می‌گفتم بدری خانم، میرزا هم مثل من، خیال کن دو شکم اولاد ذکور بیشتر زاییده‌ای، روبنده‌اش را سفت‌تر می‌چسبید و می‌گفت: آقا جهانگیرخان جان من است، ولی هر چیزی حساب و کتاب دارد تصدقت؛ و چشم‌غره می‌رفت که یعنی بس است و هر چه بیشتر سربه‌سرش می‌گذاشتیم گونه‌های سفید و پرچروک مهربانش بیشتر گل می‌انداخت، حالا همین پیرزن، گیسوان نقره‌ای‌اش را هر روز خدا زیر نور آفتاب شانه می‌زند و بی روبنده و چاقچور بازار می‌رود برای خرید بنشن و گوشت و نان. مارال را هم اگر ببینید به گمانم نشناسید به نگاه اول؛ گیسوان شبق‌گونش را رهای شانه‌ها می‌کند و می‌آید دفتر روزنامه، به من نمی‌گوید اما شنیدم از نادر که چند باری متعرض‌اش شده‌اند اراذل حکومتی، اما از خجالت‌شان درآمده و آنها هم دیگر کاری به کارش ندارند، بیمناکش هستم، اینها کفتارند و کفتار هم چشم دیدن شیر را ندارد؛ با این‌همه، کار از دستشان بیرون شده است میرزا؛ قلچماق‌ها و بدکاره‌هایشان هم البته بیکار ننشسته‌اند، زهرشان را می‌ریزند گاه و بی‌گاه، این مردم اما جان به لبشان رسیده است دیگر و جانِ به لب رسیده را پروای هیچ خطری نیست. شنیده‌ام بی هیچ‌واهمه‌ای تصنیف عارف را همه‌جا می‌خوانند، همان که خودش آن شب، سه‌تارش را کوک دشتی زد و خواند: از خون جوانان وطن لاله دمیده... می‌دانم بهار را در آن دخمه که به بندید هم می‌توانید استنشاق کنید، این رایحه را هیچ دیارالبشری نمی‌تواند به بند بکشاند و برایش دیوار و در بسازد، آزادی هم یک روز مثل بوی بهار مملکت ایران را یکسره از عطرش آکنده خواهد کرد. ما آن روز را خواهیم دید جهانگیرخان، برای من اظهر من الشمس است. سرتان را درد آوردم با پرگویی‌های همیشگی، بیش از این مصدع اوقات نمی‌شوم، هر چه لازم داشتید جوف این نامه دستورات بفرمایید، فراهم کنم و دستمال‌پیچ بدهم دست نادر که برایتان بیاورد، به امید دیدار، باقی بقایتان.