با عنایتِ یزدان و تبسمِ قلم در ردای کاهی دفتر، آرامش ماه را به تحریر در می آورم..🌒
آغوشِ امن

موجی سهمگین از سوی کلبه حقیرانه احساسم به سمتم روانه شد،و من را با خود به سوی برمودای منطق سرزنشگرِ روحم سوق داد..
ترس؟! واژه ای حقیر در مقابل حال و هوای درونم بود..خود را بی پناه به آغوشِ مرموزِ خیالات سپردم..اما تا به حال چه کسی شاهد التیام زخم های قلبش ، با نوشیدنِ جرعه ای آمال و اوهام بوده؟هیچ کس!
حال که دیگر شب تاب های آسمان هم، لبخندِ دروغینِ سرنوشتی بودند، که هرگز در واقعیت حضور نداشت، دگر به دنبال ماه گشتن چه معنایی داشت؟!
برای اندکی آرامش از خود قالب تهی کردم و به همراه طوفان نیستی در خودم مچاله شدم
در همان میان،ظهور ستاره های چشمک زنِ آسمان تیره شبم توجهم را جلب کرد،بی مهابا به صدایی در درونم که فریاد میزد این هم فریب است؛آن ستاره ها را یک به یک دنبال کردم..در مسیر،حتی ثانیه ای احساس غربت نکردم،انگار داشتم با بخشی از خود آشنا می شدم که سالیانِ سال به اجبار او را نادیده گرفته بودم..
وقتی به خود آمدم که جریان نبض آرامش را در زیر پوستِ رنگ پریده قلبم احساس کردم و حال تمام دل مشغولی هایم به ذهنی آسوده بدیل شده بود.
خود را در پناه آغوشِ پر مهر شما دیدم..و سوار بر کشتی نجات شما،به سوی آینده ای پیش رفتم، که خورشید حقیقت از میان آسمان مه آلود هوایم سرزده بود و من تمامِ وجودم را در لابه لای نور عشق شما پیدا کردم..
در جایی گفتند:
این غربتی که در تمام زندگیِ معصومانِ ما رخنه کرده است..حاصل از همان غربت مولایمان علی است تا شاید محبِ او کمی بیشتر ایشان را بشناسد..
امیرالمومنین و بغضی که میهمانِ اسارت چاه شد،اشک هایی که مونسشان را گم کرده بودند، در دهلیز چاهی به وسعت تمام تنهایی هایشان دفن شدند و اما بعد از شانه ی فاطمه اش، تنها همدمش شده بود نجوای سکوتی فریاد گونه،که در سینه ی حیدر کرار جاخوش کرده بود و با خدای خود درد و دل میکرد.
و تمامِ این درد ها و غربت ها بهم پیوستند و کرب و بلا خلق شد..(:
حسینِ من..امن ترین آغوشِ دنیا را در جایی به جز روضه هایت جُستن اشتباهی محض است!
عاشقانه دوستتان دارم،اقای مهربانی ها
بدانید؛من غربت یوسفِ زهرا را در میان تار و پود پرچم غبار گرفته ی روضه ی شما پیدا کردم.من حب علی(ع)را در نجوای هل من ناصرٍ ینصرنی شما در میدان نبرد..در تنِ اِرباً اِربا علی اکبرت..در دستانِ گسسته ی عباست..در کبودی های بدن سه ساله ات...در گلوی پاره ی اصغرت پیدا کردم..
و من غمِ حقیقی را در مهلاًمهلای زینب، در شرمندگی ابالفضل،در اشک رقیه،در نجوای العطشِ کودک شش ماهه،در قد و قامتِ جوان رشیدت؛علی اکبر،که هر قسمتی از بدنش را به آغوش میکشیدی، بخش دیگری به کویر نینوا بوسه میزد..در نظاره ی غم چشم فاطمه ی زهرا که به دنبال فرزندش، گودال قتلگاه را میجست پیدا کردم
و من اشک را در شعری خلاصه میکنم که بیانگر غمِ غریبانه ی مادرِ معصومتان است:
گُلی گم کرده ام میجویم اورا
به هرگُل میرسم میبویم اورا
گُل من یک نشانی در بدن داشت
یکی پیراهن کهنه به تن داشت..(:
پی نوشت:امروز روز شهادت کریم اهل بیت امام حسن مجتبی است..غریبی که خواهرش پاره های جگرش را گرم در آغوش کشید..چندی دیگر ماه صفر به پایان می رسد و شهادت امام رضا هم بر دل زینب کبری آوار می شود؛حواسمان هست،در این روز های پایانی،با خودمان چند چندیم؟اگر یوسف زهرا ما را دید،توان سر بلند کردن داریم؟
_ابتسام_
مطلبی دیگر از این انتشارات
عیسی بدون تو
مطلبی دیگر از این انتشارات
خنزر پنزر
مطلبی دیگر از این انتشارات
سقوط...