از خون دل نوشتم..

سلانه قدم هایم در جاده ای خلوت، نگاه خیره ام، به کوره راهی بر پرچین ها، پیرهن خیسم به جبر باران، و باز هم نامه ای که نمیخوانیش..

نازنینم سلام..

باز با شوری عاشقانه، از خون دل مینویسم برایت، از نوایی صامت از دلی برده‌ و از روحی بی قرار..

به یاد داری مرا؟ منم.. آن که دلش را کاشته ای در سینه ی خود، آن دیوانه ی مست، آن بی خود از خود شده‌ی مجنون تو، آن خنیاگر خیس.. :)

نامه ایست دیگر برای تو، برای گرم نگاه داشتن شومنه ای، که شعله های دل مرا میسوزاند.. شومینه ای که نور رنجورش در شب های سرد، روایت گر احساسیت عمیق از دل من، بر دل تو..

میبخشم شومینه را گر گرم کند دستان خنکت را.. میبخشمش بابت سوختن دسترنجی که از دل جوشیده بود.. تنها اگر گرمت کند.. :)

پرسیدم از طبیبان و گفتند "در دوریت جز عذاب و در نزدیکی ات جز رفاهی نیست مرا..."

پرسیدم از صوفیان و گفتند "در دوری او جز قیامتی نیست تو را..."

دیریست که جبر است هرچه در جهان.. هرچیز جبر دیگری، عذاب، جبر دوری و رفاه، جبر نزدیکی ات، قیامت جبر نبودت و وجودم جبر وجودیت ات..

حالیا سخت است هرچه از دوریت و حالیا، آسان است هر سختی از بودنت.. :)

دوستت دارم به میزان سختی هایی که در سایه‌ی نبودنت سکنا گزید..

-خنیاگر خیس آبان ماه ۱۴۰۲