به برونریزی با نوشتن میاندیشم به جای تمام حرفهای نزدهام
از نامههای "سهراب سپهری"
سهراب سپهری در اول اردیبهشت "۱۳۵۹" در گذشت.
امروز اول اردیبهشت "۱۴۰۲" است.
تورقی کردم بر کتاب "هنوز در سفرم" که شامل شعرها و یادداشتهای منتشر نشده از سهراب سپهریست و توسط پریدخت سپهری گردآوری شده است.
در قسمت نامههایی که به نزدیکانش نوشته، یکی از نامهها را انتخاب کردم تا بازنویسیاش کنم.
متن نامه
تهران ۲ اردیبهشت ۴۲
مهری
"در هیاهوی اشیاء بودم که مرا صدا زدی. در صدایت مهر بود . نوازش بود. هر چه به دور از هم افتاده باشیم، گاه دریچههامان را میگشاییم، و یکدیگر را صدا میزنیم، و صدا زدن چه خوش است.
صدایی نیست که نپیچد. و پیامی نیست که نرسد. هستی مهربانتر از آن است که پنداشتهایم. من گوش به زنگ وزشها نشستهام. و نگاه میکنم. زندگی را جور دیگر نمیخواهم. چنان سرشار است که دیوانهام میکند. دست به پیرایش جهان نزنیم.
دیروز باغبان آمد، و درخت را هرس کرد. و من چیزی درنیافتم. به همسایه گفتم: بیش و کمی نیست. و او درنیافت.
گاه از خود میپرسم: پس چه هنگام کاسهها از این آبهای روشن پر خواهد شد. راستی چه هنگام. کار من تماشاست و تماشا گوارا است. من به مهمانی جهان آمدهام. و جهان به مهمانی من. اگر من نبودم، هستی چیزی کم داشت. اگر این شاخه بید خانهی ما، هم اکنون نمیجنبید، جهان در چشمبراهی میسوخت. همه چیز چنان است که میباید. آموختهام که خرده نگیرم. شکفتگی را دوست دارم. و پژمردگی را هم.
دیدار دوست ما را پرواز میدهد. و نان و سبزی هم. آن فروغی که ما را در پیِ خویش میکشاند، در سیمای سنگ هست. در ابر آسمان هست. میان زبالهها هم هست. شاید از آغاز، خدا را، و حقیقت را در دشتهای آفرینش درو کردهاند. اما هر سو خوشهها بجاست. من از همهی صخرهها بالا نخواهم رفت تا بلندی را دریابم. از دوباره دیدن هیچ رنگی خسته نخواهم شد؛ نگاه را تازه کردهام.
من هر آن تازه خواهم شد و پیرامون خویش را تازه خواهم کرد. بگذار هر بامداد، آفتاب بر این دیوار آجری بتابد، تا ببینی روانِ من هر بار در شور تماشا چه میکند. دریغ که پلکها در این پرتوِ سرمدی گشوده نمیگردد. دلهایی هست که جوانه نمیزند. من این را دیر یافتم. و سخت باورم شد. چه هنگام آیا روانها بادبان خواهد گسترد. و قطرهها دریا خواهد شد.
نپرسیم، و با خود بمانیم. و درون خویش را آبپاشی کنیم. و در آسمان خود بتابیم. و خویشتن را پهنا دهیم. و اگر تنهایی از نفس افتاد، در بگشاییم. و یکدیگر را صدا بزنیم."
با خواندن این نامه پی به زلالی اندیشه سهراب میبریم. سهرابی که خود را یکرنگ کرده با طبیعت. و عظمت هستی را دریافته. و روحش را چنان گسترده که بارها دیدن اطرافش او را از تازگی و طراوت نینداخته.
✍️ اکرمحسینینسب
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه ای برای تو....
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه ای برای...
مطلبی دیگر از این انتشارات
بی تو بودن را تمام شهر با من گریه کرد