میان سطرها گم میشوم، میان سایهها مینویسم. شاید روزی کلماتم پیدا شوند…
اگر میشد خودم را به تو قرض بدهم...

ما هیچوقت فقط یک نفر نیستیم.
ما مجموعهای از انسانها، خاطرات، دردها و لحظههای گمشدهایم که از گذشتههای دور به ما رسیدهاند. هر کدوم از ما، داستان یک نسل قدیمی است؛ یک یادگار از جنگها، انقلابها، پیروزیها و شکستهایی که هنوز در ژنهای ما باقی ماندهاند. ما همانطور که امروز ایستادهایم، ترکیبی از تمام کسانی هستیم که قبل از ما بودند، کسانی که به خاطرشان سرنوشتها تغییر کرد.
شاید اگه ژنهام رو برای یک روز به تو قرض میدادم،
میفهمیدی که توی تاریکی تاریخ، در دل این زمین خشک و درختهای کهنسال،
چقدر آدمها مبارزه کردند که من امروز اینجا باشم.
شاید میفهمیدی چرا نگاه من گاهی غمگین میشه، چرا دلم همیشه سنگینه.
چرا وقتی یاد سرنوشت آدمهایی میافتم که هزاران کیلومتر از من دورتر زندگی کردن،
باز هم یه بخشی از وجودم احساس میکنه که همدردشون هستم.
توی تاریخ، هزاران نفر بودن که با چالشها و رنجهای سخت زندگی رو ادامه دادن. مثلاً در ایران باستان، کدبانوی مادری که در دل بیعدالتیها و خشکسالیها، از میراث خود محافظت میکرد تا نسل بعدی رو حفظ کنه. یا در چین باستان، استراتژیستی به نام سان تزو که نه فقط جنگها، بلکه فلسفهای رو برای زندگی و جنگیدن نوشت که هنوز هم در دل تاریخ جاودانه شده. چطور میشود این همه خون، عرق و اشک گذشته، در ما نهفته باشد؟ چطور میشود که سرنوشت انسانها در فرهنگهای مختلف، از یونان باستان تا ایران هخامنشی، از مصر تا هند باستان، به هم پیوند خورده باشد؟ از ژنها و سرنوشتهایی که هنوز در بدنهای ما، در قلبهایمان جریان دارد.
اگر ژنهامو به تو قرض میدادم،
تو هم میفهمیدی که چرا درختان کهن در قلب من جوانه میزنند.
شاید اون روز به یاد کلوپها و محافل فکری داوینچی، نیوتن یا سقراط میافتادی و احساس میکردی که هر قدمی که این انسانهای بزرگ برداشتند، از پلههای خرد، انسانیت و مقاومت ساخته شده است.
شاید متوجه میشدی که چرا خاطراتشون در تن من جای گرفته،
چرا یه کلمه از نیچه یا شجاعتهای گلادیاتورها از دل من بیرون میآید.
در بدن ما، دیانای تنها کدهایی برای زنده ماندن نیست؛
بلکه کدهایی است برای مبارزه، برای امید، برای ایستادگی.
ما نه تنها نتیجهی ژنهای پدران و مادرانمان هستیم، بلکه ادامهدهندگان سرنوشت انسانهای بزرگ و کوچک در تاریخیم.
ما از همان کسانیایم که جنگیدند تا دنیا را تغییر دهند؛ از همانهایی که در دل سیاهترین شبها، چراغی روشن کردند که هنوز هم میسوزد.
و این داستان، داستان من و تو نیست؛
این داستان ما است.
ما همگی از قطعاتی از تاریخ ساخته شدهایم که هنوز زندهاند.
و شاید اگر تو هم توانستی یک روز در دل ژنهایم نفوذ کنی،
تو هم متوجه میشدی که هنوز چیزی در این دنیا نیست که نیاورده باشیم.
ما نه فقط ساخته شده از تاریخمون، بلکه از انتخابهای امروزیمان هم خواهیم ساخت.
اینکه خودمون رو بشناسیم، انتخاب کنیم، و این جهانی که در آن ایستادهایم، یک قدم بزرگتر برداریم...........

مطلبی دیگر از این انتشارات
زیتون عزیزم، در چه حالی؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای وقتی که عشق را در چشمهای سرباز وظیفه "م.ا" دیدم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
خوش خبر باشی ای نسیم شمال...