اینجا که نیستی ...

و من برای هزارمین شب متوالی

تو را در آسمانی تجسم می‌کنم

که دیگر در آن ستاره‌ای حتی

مال من نیست

و من برای هزارمین استکان متوالی

تو را داغی لذیذ چایی می‌دانم

که انگار با این خانه قهر کرده‌ای و رفته‌ای تا به خورشید بپیوندی

تو اگر چه سال‌هاست رفته‌ای اما

بوی نبودنت هنوز تازه است

هنوز می‌شود هوا را با چاقو برید

و آب را به شیشه‌های نازکی مالید

که نور را با اشتباه گذر می‌دهند

امروز روز اول دی ماه است

روز رفتن تو

روزی که فرمان ایست کشیده شد و تمامی چکاوک‌ها به جرم خواندن اعدام شدند

تو از کدامین خیابان عبور کردی که در همهمه گاز اشک‌آورها نفست نگرفت

و پای رفتنت را باتوم‌ها قلم نکردند

تو از کدام کوچه گذشتی که گلوله‌ها دامنت را نگرفتند

و دست‌های خون آلودت

اشتهای رفتنت را کور نکرد

ساعت نیمه شب را نشان می‌داد که تو می‌خواستی بروی

و خورشید را در جایی دیگر بیاویزی که خیلی هم محتاج نوز نیستند

من اینجا

در این مردابی که تنها هجای مصوتش چنگ‌های خرچنگهاست

و در گوشه‌ گوشه‌اش ماهی‌های آزاد را حلق‌آویز کرده‌اند

به شکفتن نیلوفرگونه‌ات نیاز مبرمی دارم

تا زندگی را

نفس را

و حتی بودن را از یاد نبرم

و اگر می‌خواهی دور هم باشی

گاه‌گاهی گلبرگ‌های فرسوده‌ات را به دست نسیمی بسپار که شاید صورت مرا نوازش کند

من روزی به تو خواهم پیوست

حتی اگر غباری از من مانده باشد

حتی اگر از من شعری به لطیفی آه در کتاب قطور آسمان نقش بسته باشد

حتی اگر از من زمزمه‌ای غریب در اندیشه‌ی گربه‌ای خیابانی مانده باشید که روزی برایش غذا انداخته‌ام

من روزی به تو خواهم پیوست

دست‌هایم را در جیبم می‌کنم

و بدون اینکه خش خش عبورم گوش پیاده‌رو رو حساس کند

دور خواهم شد

و در افق‌های دور در مه فروخواهم رفت

تا روزی قطرات شبنمم

گونه‌ی تنهایت را تر کند ...

و من روزی به تو خواهم پیوست .....


۰۳.۱۱.۹

اصفهان. سجاد