برایِ برقِ چشم‌هایت...

سلام جانِ دلم

حال که قلم مرا می‌خوانی، من کیلومترها از تو و آغوشت دورم و در حین دلتنگی به روی اعصابت رفتن پناه می‌آورم، مگر نمیدانی هر قدر بیشتر دوستت داشته باشم، بیشتر دلتنگ خواهم شد و در ازای دلتنگی بیشتر، ناخواسته حرص دوری را سر نگاه منتظرت خالی می‌کنم؟

یارِجانم، دلم برای برای برق چشم‌هایت وقتی که با نهایت عشق و مهربانی به شیطنت‌هایم چشم می‌دوزی، اندازه‌ی فاصله‌ی میان قلب‌هایمان کوچک و تنگ شده است... آن دم که گفتم انگشترت را گم کرده‌ام و از دستت گریختم و مگر وقتی در پس هر گریزم به خودت پناه می‌آورم، گریز جز نزدیکی بیشتر، معنایی دارد؟

انگشتانم علی رغم داغی هوا، سردند. چون از هرم دستان گرمت دورند و هیچ حرارتی آنگونه قلبم را به زندگی گرم نمی‌کند. برایت گفته بودم آن لحظات واپسین قبل از وداع که از کافه گرفته تا ایستگاه قطار، مدام خداحافظی را به تاخیر می‌انداختیم، آن‌قدر در عین شیرین بودن، توام با رنج دوری بودند جزو عمرم محسوب نمیشوند؟ همیشه برگشت برایم به آن شهر دودی سخت بود، اما حال تو هم در دایره عزیزکانم قرار داری و آسوده و با آغوش باز به سویت پر می‌کشم...

گفته بودم که دلم پر پر میزد قبل وداع در آغوش بگیرمت اما شرم مانعم شد؟ بالاخره باید یک جُو آبرو پیش فندقمان داشته باشم تا وقتی که خاطرات مشترکمان را برایش تعریف می‌کنی، از شدت خجالتم سرخ فام نشوم...

اینک اشک موجب تاری دید گردیده و از ادامه‌ی نوشتن عاجزم، اما یک چیز را بدان:

دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم...