خلق را تقلیدشان بر باد داد...
برای من که منتظر ماندم
ای که دستت می رسد کاری بکن برای من که سال هاست در این جهان بیمار محکوم به ادامه دادم هستم. سری به من بزن و لااقل دست های نوازشگرت را از من دریغ نکن؛ چرا که من بی اندازه به آن محتاج هستم.
وقتی آمدی بی درنگ به خانه ی من بیا. تردید نکن؛ هنوز همان جا در همان کوچه ی بن بست است. پا تند کن تا زودتر برسی، به من فکر کن که سال هاست منتظر لحظه ی دیدار تو هستم.

آفرین! در را باز کن و از کنار تک درخت گردوی حیاط بگذر و روی تاب کنار حوض بنشین. حالا برای یک بار هم که شده تو برای دیدن من انتظار بکش. در چمدان قرمزت را باز کن و سوغاتی ها را در بیاور. آن ها را تک به تک دور حوض بچین. حالا من می آیم و با دیدن تو شک من به یقین تبدیل می شود؛ هردو پیر و خسته شده ایم. می دانم که تو هم راهی طولانی آمده ای پس دیگر غر نمیزنم.
اما حالا وقت سوغاتی هاست. یادت هست؟ به تو گفته بودم برایم کمیاب ترین چیزهای این شهر را بیاوری. قرار بود برایم امید و آرزو و جرئت خیال پردازی را بیاوری. من منتظرم، تو که دستت می رسد، کاری بکن.
در آغوشم میگیری و در گوشم زمزمه میکنی که چقدر قوی بوده ام و حالا که همه چیز تمام شده و تو رسیده ای وقت آن است که به خود استراحت دهم. اما درست لحظه ای که می خواهی در کیسه ی امید را باز کنی و آن را به من بدهی، همه چیز سیاه می شود. نه! این کابوس نباید دوباره تکرار شود.
دوباره از خواب می پرم و متوجه می شوم که تو، ای عزیز از دست رفته ی من بازهم نیامده ای.
اما این بار به جای گریه کردن تصمیم دیگری میگیرم. دیگر نمی خواهم صبر کنم تا تو امید ها و آرزو های از دست رفته ی من را، به من برگردانی. حالا من میخواهم خودم برای خودم کاری کنم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه صد و چهارده ( شب آرزو )
مطلبی دیگر از این انتشارات
رنگهای بیرنگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
#خروج از بعد