برای کسی که خورشید جهان من بود...

6روز دیگه میشه دو سال که تو نیستی... دو سال جدایی از تویی که نهایت جدایی ما ده روزی بود که رفتی کربلا، یه عمره (:
دو ساله که تو آروم خوابیدی و من هر شب با دیدن جای خالت قلب میشکنه...
دوساله که بعد از هر اتفاقی بجای اینکه بیام باهات حرف بزنم و بغلم کنی من کنار سنگ قبرت میشینم...
دوساله شب تولدت و شب عید و یلدا دیگه مزه نداره دیگه مثه قدیم خوش نمیگذره..
دوساله که من هر شب به امید این میخوابم که صبح بشه و کابوس نبودت تموم بشه ولی این کابوس تمومی نداره مامان جون..
امسال میشه دوسال ولی من هنوز نمی تونم باور کنم که تو منو تنها گذاشتی، آخه تو رفیق نیمه راه نبودی...
پذیرفتن اینکه باید کنار اسمت کلمه مرحوم بیارم عذاب ترین اتفاق دنیاست، دیدن تخت و لباسات دیدن عکسات عذابه مامانی، کاش عکسات حرف می زدن... کاش (:
پ. ن:ممنون میشم برای شادی روح مادر بزرگم صلوات بفرستین...