برای کودکی ام ...

سلام حنانه کوچولوی دوست‌داشتنی من...
چطوری عزیزم؟

می‌دونم چقدر احساس می‌کنی زندگی سخته و نفرت‌انگیز.
می‌دونم که از همه‌چیز خسته‌ای، و دلت می‌خواد بزنی تو دهن اون دختر کلاس سومیه که تو مدرسه اذیتت می‌کرد و تو ازش حسابی می‌ترسیدی.

می‌دونم دلت می‌خواد بری فاطمه رو بغل کنی و بهش بگی:
«عیب نداره که نامادریت موهاتو تا ته تراشیده و بچه ها مسخره ات میکنن. تو هنوز همون دختر قشنگی.»
می‌دونم چقدر دلت برای داداش کوچولومون تنگ شده و دوریش اذیتت می‌کنه...

می‌دونم توی تنهایی‌هات اشک می‌ریزی و دلت می‌خواد مثل بقیه‌ی بچه‌ها شاد زندگی کنی.
می‌دونم با این فیلم جدیده که داری می‌بینی، و به بهونه‌ی غصه‌های کیمیای قصه، چقدر گریه می‌کنی...
و می‌دونم که وقتی چهارشنبه‌ها توی حیاط پشتی مامان رو می‌بینی، سعی می‌کنی جلوی بغضت رو بگیری که مبادا اون ناراحت بشه.

حنانه‌ی کوچولوی من...
اما باید بهت بگم: زندگی همینه...

هیچ‌وقت روزی نمی‌رسه که همه‌چیز فوق‌العاده باشه.
ولی زندگی همون لحظه‌های کوچولوی شادیه وسط همه‌ی تلخی‌ها...

مثلاً همون وقتایی که صبح‌های جمعه با عشق «عمو فیتیله‌ها» از خواب پا می‌شدی.
یا وقتی مرغابی‌های کوچولویی که خریده بودی رو می‌شستی، بعد با خنده، علیرغم حرف‌های بابا، با حوله خشک‌شون می‌کردی.
یا همون روزی که علی برات یه خرگوش تپل سفید با چشمای قرمز خرید و تو چقدر ذوق کردی.
یا اون روزهایی که توپ‌های گِلی می‌ساختیم، می‌ذاشتیم خشک بشن و بعد هر کدوم یه آرزو می‌کردیم و پرتابشون می‌کردیم یه جای دور... تا آرزوهامون رو برسونن به خدا.

یا همون روزهایی که با بابا دوتایی می‌رفتیم پیتزا بخوریم و تو چقدر شیطنت می‌کردی و ذوق داشتی...

قشنگم... دیدی؟
بچگیمون، درسته که سخت بود، ولی لحظه‌های قشنگ هم کم نداشت.

زندگی قراره همین باشه تا تهش...
یه لحظه شادی و یه لحظه غم.
یه لحظه عشق و یه لحظه ترس.

همینه...

ولی فقط خواستم بهت بگم:
بهت افتخار می‌کنم.
به اینکه اون‌قدر قوی بودی و هستی.
همیشه همین‌طوری بمون، عزیز دلم...🤍🌱


:))
:))