قبرستان نوشتههای عُریان من.
به حرفت رسیدم. همینجا پیاده میشوم.
راستش نوشتن این نامه برایم، تقریبا از تمام مشق و انشا هایی که تا به حال نوشتهام سختتر است. الان سه روز گذشته و من با احتساب همین جمله، فقط سه خط نوشتهام.
میدانم که دیگر به من، به چشم همان آدم پنج سال پیش نگاه نمیکنی. وقتی که سلام میکنی صدایت فرق کرده و بیشتر اوقات، نگاهت رو به پایین است.
وقتی میپرسی چطوری، دیگر چطور بودن من نیست دغدغهات. صرفن، سوالیست که در پی سلام میآید.
مثل هستهای، که در پی زردآلو میآید.
خط به خط نامه را ده بار فکر میکنم. مینویسم و پاک میکنم. صبر میکنم. به دست و پا زدن برگ های گلدان روبهرویم در مقابل کولر خیره میشوم.
دارم زور میزنم، دق و دلی هایم را، همانگونهای به شکل کلمه دربیاورم، که واقعا در من میگذرد.
حرف زدن با کسی که صورتش همانیست که پنج سال پیش بود، ولی درونش را حالا غریبهای دزدیده، سخت است. و برای سختیاش، کلمات کافی نیست.
اما شاید یک آهنگ، یا یک شربت زهر ماری بتواند پُلی شود، میان آنچه که در من میگذرد،
و آنچه که گوش های تو میخواهد بشنود.
این روز ها توی شهر راه به راه مردم سراغ تو را از من میگیرند.
گاهی عصبانی میشوم.
مثلا دیروز، آقای نغمایی را از سر راهم کنار زدم و گفتم:
+ من چمیدونم کجاست آقا؟ زنگ بزنید از خودش بپرسید.
گاهی هم ناراحت و دلگیر میشوم.
مثل امروز صبح که توی مغازه ملا ممدی با یک نفر که گویا تو را میشناخت بحث میکردم.
داشت از حرف هایی که خیلی وقت پیش درباره من به او گفته بودی نقل میکرد.
فهمیدم، همانقدر که این روزا از من گریزانی، روزی مشتاق دیدنم بودهای.
پارسال که برای آزمون عملی کنکور تهران بودم،
یک شب با دایی رضا، درباره رفاقت و دوستی و عشق و اینجور کلمه ها مفصل بحث کردیم.
تهش رسید به اینجا که هیچکس جز خانواده هوایت را ندارد و این حرف ها.
بعد، بدون اینکه اسم تو را بیاورم خودش گفت:
+ همونم که الان اینقد میگی و میخندی و حالیت نیست و جوونید، یه روز درگیر زندگی خودش میشه، کلا تو و هرچی از تو هستو یادش میره.
خوب یادم است. سرم را انداختم پایین و بس که دلم قرص بود، نیشم به تمسخر باز شد.
البته دایی فهمید.
+ حالا بخند، ولی یه روز به حرف من میرسی.
اینک فکر نمیکردم آن «یک روز» فقط یک سال بعد باشد یک طرف، اینکه دیشب آقای ملایی، از کافینت زنگ زده و گفته بیایم برای ثبتنام آزمون عملی یک طرف دیگر. حالا نمیدانم چطور بروم تهران و بایستم تو روی دایی و بگویم:
«به حرفت رسیدم دایی؛ بد موقع هم رسیدم»
باز به حرف دایی رسیدن یک طرف، با هر چرت و پرتی درباره رفاقت، یاد تو افتادن یک طرف.
مطلبی دیگر از این انتشارات
شاید یه آدم
مطلبی دیگر از این انتشارات
محبوب من:
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفری با تو♥️