مُراسلاتِ خیالات...
بیخبران حیرانند...
جهانگیرخان، قربان سرتان، این سومین نامه است که مرسول میشود و هیچ پاسخی از جنابتان دریافت نمیگردد، "چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی"، شما را به خدا؛ جواب حقیر را نمیدهید به فکر دل نازک پیرزن باشید؛ سه روز است مدام و پیگیر، جویای احوالات حضرتعالی است و هر بار به بهانهای شانه خالی کردهام از زیر بار جواب. میترسم فردا چادر چاقچور کند جهت مراجعه به محبسخانه، البته که معروضم چادر چاقچور را کناری گذاشته و همین هیبتش را بُرّانتر کرده و رسیده و نرسیده به درب محبس، الم شنگهای بهپا خواهد کرد، آنسرش ناپیدا؛ این سه روز، به قاعدهی هر بار آمدن به زندان، یک مَن آمدهام و صد مَن برگشتهام، آخر دست هم جواب دندانگیری عایدم نشد از این قوم دجّال؛ سوای از حقیر، همشیره گرامیتان هم چند روزیست دخیل بسته به درب محبسخانه؛ فکریام نکند بلایی سرشان بیاید. دیروز البته بدریبانو گفتند که افسر جوانی، اردشیر نام، پیگیر درخواستهای علیا مخدره شده است؛ البته که باید ببینیم از این جماعت آجان هفتخط، کمک و چارهای بر میآید یا فقط کیسه دوختهاند به جهت تیغ زدن به مال و اموال خلقالله. من که چشمم آب نمیخورد البته، با اینحال، صلاح که پرسیدند، مانع نشدم، تیری در تاریکی، بلکه بیخبری را افاقه کند؛ توکلیم به خدا؛ قصد تشویش ذهن ندارم، اما به گمانم این جناب اردشیر سنگسری، بیقصدی و فی سبیلالله هم وارد معرکه نشده باشد، چشم طمع به چه چیزی دوخته! الله اعلم. بگذریم تصدقتان. از بیرون اخبار خیر برایتان ندارم، هر چند واقف امر هستم که واگویهی آن دردی را علاج نمیکند که هیچ، درد را تلنبار درد میکند، با اینحال، اخبار مملکت ایران این روزها همین است و تا بوده همین بوده. یکی دو روز پیش، چند نفر جوان نازنین را به بهانهای واهی کشیدهاند بالای دار، کس و کار و اقوامشان، هر چه عریضه بردند و آوردند و استغاثه بود که کردند، مثمر به ثمر نبود و دست آخر شد، آنچه نباید میشد و کاری از دست خلقالله برنیامد به مقابله با این دژخیم خونریز. شکر خدا که برات آزادیتان صادر شده و دیر یا زود بیرون میآیید از زندان سکندر... عذر خواهم که خاطرتان مکدر شد، این بوم شوم که خبر ناگوار میدهد را به بزرگی خودتان ببخشید؛ فکر این جوانها آسودهام نمیگذارد. "گفت آن یاز کزو گشت سر دار بلند/جرمش آن بود که اسرار هویدا میکرد..."، تا بدریبانو تسمهی پاسخ دلخواه، من باب سلامت و آزادیتان از گردهی حقیر نکشیده، به فرستادن یکی دو جمله دستخط مبارک، دلشادمان کنید. "چشمم به راه تا که خبر میدهد ز دوست..."
مطلبی دیگر از این انتشارات
کسوفی که یک هفته طول میکشد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
اعتراف کنم؟ زهر خالص
مطلبی دیگر از این انتشارات
تار مویی که برایم به ارث گذاشت. (برای مادربزرگم)