تار مویی که برایم به ارث گذاشت. (برای مادربزرگم)


می دانم که این را نمی خوانی. چون تو دیگر وجود خارجی نداری؛ برای دیگران. برای من نیز؛ اما تو را در تار و پود تک تک خاطراتم حس می کنم. موهایت که هیچ وقت سفید پنبه ای نشد. گویی که رنگ گیسوانت حرکتت را در زمان فریاد می کشید. موهایت به رنگ نقره درآمده بود. تو با خودت ، بدون آنکه بدانی، تاجی از نقره را با خود می بردی. موهایت کوتاه بود؛ تا زیر گوش هایت که فقط یک بار در زندگی آویزی فیروزه ای را به خود دیده بودند. گیسوانت که بلند تر می شد، تا شانه ات می آمد. گیسوانت روی
شانه هایت به سمت بالا پیچ می خورد. اینجور مواقع موهای نقره ای ات را فرق وسط باز می کردی و با شانه ای چوبی که با وسواس تمام آن را انتخاب کرده بودی آن ها را شانه می زدی. بعد از مدتی دوباره موهایت کوتاه شده و فقط گوش هایت را می پوشاند. زمان می گذشت و من ذره ای سفید خالص در گیسوانت نمی دیدم و نمی خواستم ببینم. با دست چپم عقربه های ساعت را نگه می داشتم و با دست راستم موهایی که کنده شده بودند و به روسری ات گیر کرده بودند را بر می داشتم. تار موها را زیر نور دقیق نگاه می کردم. در جایی که تار مو قوسی زیبا به سمت بالا داشت، می درخشید.

موهایت نور را زیبا می کرد. آن وقت می فهمیدم که نوری هم در دنیا وجود دارد. بله ولی فقط وجود دارد. همین. من نور را دوست دارم اما نوری که از چهره ات می تابید را بیشتر دوست داشتم. گویی که نور گونه های برجسته ات که زمانی که لبخند می زدی برجسته تر می شد، به خورشید طعنه می زد. تو نمی دانستی که برای من روز با طلوع خورشید آغاز نمی شود، بلکه من روزم را زمانی شروع می کردم که می دیدم خط خنده ی عمیق کنار لب هایت و چین های کنار چشم هایت عمیق تر می شود و این یعنی تو لبخند زده بودی. درست است. روز من همان موقع شروع می شد؛ حتی اگر لبخند فرشته گون ات را هنگام شب می دیدم.

تو، ای زیباترین بخش خاطراتم، تویی که فقط انگشتری و تار مویی نقره ای ازت برایم مانده است، می خواهم آن روزیی که موهایت دسته دسته می ریخت و شانه هایت و لباست سراسر با نقره پوشیده بود را از یاد ببری. می خواهم شانه ی چوبی ات را فراموش نکنی. بگو زیباترینم! باز هم برایم از دخترکی بگو که مادر مهربانش گیسوان بلندش را به دسته می بافت و در آخر سه دسته ی بافته شده را با هم می بافت و در نهایت موهای خرمایی دخترکش را با جدیدترین گلسرهایی که می خرید، تزیین می کرد.همان موهایی که رنگش برایم به ارث رسیده است. باز هم برایم از طره مویی بگو از زیر روسری بیرون می آمد و شوهر آینده ات را شیفته کرده بود. ولی نگو از روزی که حتی ابروان کمانی ات را در چهره ات نداشتی.

مادربزرگ زیبای من، ستاره ی تا ابد درخشان در تمام خاطرات دوست داشتنی من، همان طور که زمانی برایم می خواندی:" لالا لالا بخواب بالای سرم." و من در جواب می گفتم:" سرِ تو مو داره، من کجا بخوابم؟!" حالا نیز به من بگو مژه های بلندت را کجا برده بودی؟ گاهی خیالم راحت می شود که خاک موهای از جنس نقره ات را نمی آلاید. حالا من برایت میخوانم :"لالا لالا بخواب آرام/تار مویت جایش امن است/تمام شد جان دلم آن همه درد و آلام."