تا پاییز...

جهانگیرخان، تصدقتان، می‌دانم با همه‌ی سختی‌ها و مرارت‌هایی که حبس بر وجود مبارکتان تلنبار کرده، امید و آرزوی دلِ خوش داشتن برای جنابتان، به محالات بیشتر می‌ماند تا دعای خیر؛ علی‌العجاله شما در بند دژخیم‌اید و ما چشم به راهتان و تنها دارایی‌مان در این روزگار خزان، صبر؛ که فرمود: "الصبر مفتاح الفرج"؛ با این‌همه می‌دانم که به روزگار حبس آب‌دیده شده‌اید و داغ حبس گردن‌آویز افتخارتان:"شیر را بر گردن ار زنجیر بود / بر همه زنجیرسازان، میر بود".

ما هم که بیرون از حبس و سیاهچالیم، روزگارمان به خوشی نمی‌گذرد، هر روز بلای تازه‌ای از این‌ نودولتان نالایق آوار گرده‌ی ملت می‌شود و مملکت ایران هر روز و شام اضافه بر روز قبل، تقاص بی‌کفایتی حضرات را می‌دهد؛ بگذرم از سیاست که هر چه بگویی نه تمامی ندارد و نه جز اوقات تلخی ثمره‌ای.

نقاش صنع این روزها نقش خزان بر بوم می‌کشد، هر کجا بروی برگ‌های زرد و نارنجی‌ست که رقص کنان از شاخه‌ی درختانْ رهای باد می‌شود و وعده رسیدن پاییز می‌دهد؛ بدری‌بانو دل‌‌نگران بود نکند بالاپوشی که برایتان تهیه دیده بود به دست مبارکتان نرسیده باشد، از نایب‌اکبر پیگیر شدم، دل‌قرصی داد که بالاپوش را پوشیده‌اید و یک سکه هم مشتلق گرفته؛ این نایب‌اکبر آدم باخدایی‌ست، من‌بعد هر چه بود می‌دهم دست همین بنده‌ی خدا که برساند به دستتان. به بدری‌بانو هم عرض کردم که تحفه‌ی مرحمتی را پوشیده‌اید و قند میان دل پیرزن آب شد که پسندتان بوده. یک‌هفته‌ی تمام مارال را برد بازار و آورد تا نخ و پشمی که دلخواهش بود پیدا کند و آخر سر هم رفت یک صبح تا غروب بالای سر میرزاحسین رنگرز ایستاد، تا رنگی که می‌خواست دربیاید و بعد هم تمام تابستان را بافت و بافت که تا پاییز نشده، بالاپوش را تمام کرده باشد. گاهی هم دم غروب مارال که از دفتر روزنامه می‌آمد می‌نشست وردست بدری‌بانو و چشم می‌دوخت که کی بافتن بالاپوش تمام می‌شود و نوبت به شال او می‌رسد، بدری‌خانم اما هیچ به روی خودش نمی‌آورد و با طمائنیه تمام یکی یکی گره می‌انداخت و هر چه مارال بی‌قراری می‌کرد که خانم‌جان نمی‌شود تندتر ببافید؟ بدری‌خانم ابرو بالا می‌انداخت که خیر بچه‌جان! این برای جهانگیرخان است، توفیر دارد با هر چیز دیگری، تار و پودش با متانت باید سر هم بیاید، هول‌هولکی که نمی‌شود! باید بودید و می‌دیدید چشمان مارال را که حرص می‌خوردند و خیره می‌ماندند به دستان نرم و مهربان بدری‌بانو که کی تمام می‌شود این بالاپوش؟! دست‌آخر هم چیزی از آب درآمد برازنده قامت عزیزتان. با این‌همه خاطرتان را مشوش نکرده باشم، بدری‌خانم سردستی یک دست شال هم بافت برای مارال و تا مارال به خودش آمد که آن را بردارد و بپوشد، خانم‌جان جایش داد میان جوف بقچه که این را بافته‌ام برای سرجهازی‌ات دختر! الان بپوشی که چه! و آه از نهاد مارال بلند شد.

کارهای باغ میگون هم تقریبا تمام شده است، کربلایی قاسم انگورها را چید و مانده سیب‌ها، که تا چند روز دیگر کار آنها هم تمام می‌شود؛ آن یک ‌دست‌چین انگور را هم از کربلایی قول گرفتم که به باد ندهد تا همان را که در نامه‌ی قبلی قول داده بودم برایتان فراهم کنم.

اوضاع مطبعه هم به راه است، الحمدلله شخص اول مملکت چنان سرش به دله‌دزدی‌ها و اقسام هجویات و منکرات گرم است که فرصتی و وقتی نمی‌ماند برای تورق جراید، که البته سوادش را هم ندارد؛ می‌ماند عمله‌جات حکومتی که کار همه‌شان با یکی دو سکه راه می‌افتد و از این جهت خیلی پاپیچ امورات روزنامه نمی‌شوند.

با این‌همه دل خوش نیست جهانگیرخان، هیچ نمی‌دانم چه مرضی دارد، سرش به هیچ‌چیزی گرم نمی‌شود، شب را روز و روز را به عبث شب می‌کند و هیچ معلوم نیست که دنبال چه می‌گردد. یکی دو روز پیش، دم غروبی رفتم قهوه‌خانه زرگرآباد، حشمت‌خان موزیکانچی هم بود، نشستیم به صحبت، میان حرف‌هایش از میرزاکوچک‌خان نامی حرف به میان آمد و گروهی به نام هیئت اتحاد اسلام؛ هر چه گفت سربسته بود، بیشتر پی‌جور می‌شوم و مطلب دندان‌گیری اگر دستگیرم شد در مکتوب بعدی به عرض مبارک می‌رسانم.
بیشتر از این مصدع اوقاتتان نشوم تصدقتان، امید روزهای روشن آزادی، تنها ستاره‌ی این شب‌های تاریک عمرمان است، سرتان سربلند و سلامت.