مُراسلاتِ خیالات...
تقدیر مردم...
جهانگیرخان، قربان سرتان، متصل به مکاتبات من قبل از این، آنچه احوالات یومیه مملکت است، آن است که نکته قابل عرضی نمانده که واگویه شود؛ میماند امورات جاریهی روزنامه، که افتان و خیزان پیش میرود و چنان که افتد و دانی، طبق منوال قبل، یکروز کاغذ هست، جوهر نیست، جوهر به هزار ضرب و زور پیدا میشود، قحط کاغذ و سربی چاپ میآید، روز دیگر همهچیز مهیاست، مسیو آنوشان طاقچهبالا میگذارد که فلانقدر بگذارید روی پول چاپ که دخل و خرج چاپخانه به هم برسد و دردسرتان ندهم، با صد شعبده روزنامه را به دست مردم میرسانیم و سر آخر روزنامه میشود کاغذ زیرین نیمسیر گوشت و یک کف دست سبزی خوردن آبگوشت نهار. نه که بخواهم زبان به ناله باز کنم، خدا به سر شاهد است که چنین قصدی ندارم، عرض حالی بود از اوضاعی که هست. پیش از این هم لابهلای عرایضم آورده بودم که این مردم، عوام سال پار و پیرار نیستند، درست است که سرشان گرم کار خودشان است و همچنان بیمناک شاخ گربهاند، با اینهمه، حساب دستشان است، نشستهاند به انتظار که کی بشود تا حسابشان را با آنها که میدانید و گفتن ندارد، صاف کنند.
تابستان امسال هوا عجیب به داغی میزند، هرم گرمای نیمروز هر دیار البشری را از بودن زیر آفتاب صلاة ظهر فراری میدهد میان سایهها؛ چشمههای باغات بالا، آبشان بد نیست الحمدلله، اما همان که تا پاییندست میآید، به قاعدهی شیر سماور بیشتر نمیرسد به دهان خلقالله. بهائم از کوه زدهاند پایین، دیروز کربلایی قاسم تعریف میکرد، مِن قبل اذان صبح که بیل برداشته برود سر آب، تا سهم آب باغ را بکشاند پای درختها، قریب به یازده دوازده راس شکار مرغوب، لب تقسیم آب بودهاند و تا چشمشان از دور به کربلایی خورده رم کردهاند سمت کوه. خدا به خیر بگذارند، شکار که بیاید این حوالی، عقب سرش گرگ و پلنگ را هم میکشاند پایین؛ با اجازهتان در نمرهی آخری مطبعه، چند خطی از باب هشدار درندگان و بهایم نوشتیم که جماعت برحذر باشند، تا خدای ناکرده نه گزندی به آن زبانبستهها برسد، نه آسیبی به آدمی. مردم خودشان باید به فکر خودشان باشد، بالادستیها همهچیز را یله دادهاند سمت تقدیر و قضا و قدر، که صد رحمت بر پدر شاهسلطان حسین صفوی. ملاها هم شدهاند وردست اینها، مردم طالب آب میشوند، حواله میکنند به باران، که آنهم ببارد یا نه؛ نان میخواهند، وعدهی سر خرمن میدهند که خداوند تعالی نظر لطفی کند بارانی ببرد، زمین ثمر بیاورد، سهم اربابی برداشته شود، بعد آنچه ماند آرد شود و آسیابان هم که حقالزحمهاش را برداشت و داد دست نانوا، نان میرسد به دستتان انشالله؛ و بر همین منوال مردم را سر میدوانند. هنگامهای است مملکتداری حضرات آقایان که بیشتر از این دردسرتان نمیدهم.
بدریبانو هم سلام دارد خدمتتان، دیروز ما بین نظافت گلخانه متصل به یاد شما بود، بافتن بالاپوش زمستانیتان را تمام کرده و از پریروز دل نگران شمعدانیهایش شده، میدانید که چقدر برایش عزیز هستند، من را هم از سر صبحی گرفت به کار که دستی سر و گوش گلخانه بکشیم که پیش از سرمای پاییزی، جا و مکان گلدانهایش به قاعده شده باشد. هر چه هم زردآلو و آلو از باغ برایمان رسید، غیر از چند دانهای که داد دست من و مارال، بقیه را خشک کرد و بقچهپیچ کرده که به وقتش بدهد دست نادر که برساند خدمتتان. سپردم به کربلایی، انگور که رسید یک دستچینهاش را نگه دارد، خودم بروم از باغ بیاورم، و الا برسد به دست بدریبانو همه را پهن میکند زیر آفتاب و مثل عقاب هم مراقبشان میشود تا آنها را هم جوف بالاپوش زمستانیتان برساند به محبس و به هیچکداممان هم یکی دو پلاره بیشتر نمیرسد دست آخری. هر چند پارسال یک پولتیکی پیاده کردم و کوزهای انگور مرغوب شاهانی کنار گذاشتهام برای روز آزادیتان. وقتش که شد دوستان و رفقا را جمع میکنیم و دلی از عزا درمیآوریم به امید خدا. فقط بیمناکم که خانم جایش را پیدا نکند، و الا تا سربجنبانی همهرا میریزد میان چاه خلا و نادر را هم وامیدارد کل زیرزمین را آب بکشد! مثل همان سال که کربلایی دهنلقی کرد و بعد هم چند روزی مجبور شدیم پناهنده باغ عباسآباد بشویم تا بدریبانو از خر شیطان پیاده شود، آخر هم گل روی شما بود که من را بخشید. یادش بهخیر، روزگار خوشی بود قربان سرتان؛ بیش از این مصدع اوقاتتان نمیشوم، دیدار دوبارهتان امید هر روزه من است و لحظه ملاقاتتان را انتظار میکشم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهار، به تو بازخواهم گشت
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامهی یکُم
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه ای به او