فارغ از حرف های قلمبه سلمبه؛ اگر می خواست بگذرد تا بحال گذشته بود..
توهمِ یک دیدار
خودم که هیچ، چشمانم هم باور نمی کردند. مدام پلک می زدند و محو می شدی. زبانم همراهی نمی کرد که چیزی بگویم؛ کلمه ای، حرفی، سلامی.. تازه بیاد می آوردم چگونه دلتنگ بودم. میدانی؟ شاید هم قلبم انتظارش را نداشت..
داغی فنجان قهوه ی مابین حلقه ی دستانم، رفته رفته رنگ می باخت و تو، پررنگ تر و پررنگ تر رخ می نمودی. باشد! فرض می کنیم که فراموشت کرده بودم؛ ولی با خاطره هایی که ملاحظه ی زمان را نکرده، سریع السیر وجودم را به سخره گرفته بودند چه می کردم؟
هنوز همه ی جزئیات همینجاست، کنج خاطرم. برخلاف قبلا ها لبخند ژولیده ای بر لب هایت نداشتی. در آن لحظه، من انحلال پذیر ترین حل شونده ی چشمانت بودم که هرچه حل می شدم، محلولمان سیر نمی شد..شاید هم الکل و آب بودیم؛ با انحلال پذیری بی نهایت!
یعنی آخرین نامه ای که برایت نوشته بودم را خوانده بودی؟ نمی دانی چقدر اشک نثارش کرده بودم ! آخرین جمله اش این بود: "از دل برود هر آنکه از دیده برفت.."
آن موقع ها نمی دانستم مثل ها اینگونه عمیق معنایی دارند، همیشه سطحی نگری بودم؛ همانطور که خودت می گفتی.
ده سال بود ندیده بودمت و درست اکنون، بعد از اینهمه سال فهمیده ام که این مثل، حذف دارد. مگر می شود آدمی از کُنه خود درگیر کسی باشد و درست، به محض اینکه مدتی اورا نبیند تدریجاً از خیال پاکش کند؟! نه..این مثل حذف دارد؛ به قرینه ی معنوی، عشقی، احساسی یا هرچه اسمش را میگذارند... و آن نویسنده که ابداعش کرد آنقدری نخبه بود که با این حرف ها داغ دل ما را تازه نکند؛ در واقع : از دل برود (به دیده) هرآنکه از دیده برفت (به دل).
و حال تو ببین که تفاوت ره از کجاست تا به کجا!
تو هَم از بیخ چشمانم وارد شدی و در اعماقم، به کندی رسوب گردی. ندیدمت و این رسوب ها، زمخت و سنگین می شدند و قلبم هم.. خب، دیگ که تهش رسوب کند چه می شود؟ تنگ! و دل من هم...
و همه ی آن رسوب های سنگین، درست وقتی آنجا، آن لحظه، آنگونه دیدمت؛ با ولوله ای که در اقیانوس افکندی، چیزی ازشان نماند جز آنچه در خونم جریان یافت.
بعد از ده سال،قلبم این را درک میکرد که دوباره تورا دارد ب رگهایم پمپاژ می کند. آری! از دیده رفتی؛ ولی جایی مابین دو بطنم، پشت نایم، گوشه ی چشمانم و در حلزون گوشم سکنا گزیدی و من هم، بی آنکه بدانم به تو نزدیکتر می شدم؛ حال آنکه بسیار دور بودی..
منکه چیزی نگفتم و تو هم. شاید هم خیالِ دیدارت، توهمی بیش نبود. شاید فقط یک ثانیه از مقابل چشمانم گذشتی ولی برمن عمری دوره شد.راستی! می بینی دخترکی که به سختی امتحان ادبیاتش را پاس می کرد اکنون چگونه مثل و استعاره هارا نقد می کند؟ خب، مگر ادبیات چیزی غیر از احساسیست که من به تو دارم؟
بعد از ده سال این اولین نامه ایست که برایت می نویسم؛ آن هم وقتی می توانم به آسانی اشاره ای برایت پیامکش کنم؛ ولی اینگونه صفایش بیشتر است! شاید هیچوقت نخوانی اش، شاید آدرست عوض شده باشد و به دستت نرسد، یا حتی اگرهم خواندی اش بی تفاوت شانه ای بالا بیندازی و از تاسف سری تکان دهی، ولی من طبق معمول، در کافه ی سی و یکم کوچه ی کتابخانه، همان جای همیشگی نشسته ام و از آن قهوه هایی که دوست داری می نوشم..
" خودمانیم ها! رنگ قرمز هنوز هم عجیب به تو می آید."
خب، این هم از بند پایانی اولین نامه بعد هجران ده ساله مان. خودم که بطور عجیبی دوستش دارم؛ حس عکس های ته گالری را می دهد، یاد آورحس ها و خاطره هاییست که زیستمشان. برایم بگو؛ تو چه فکر می کنی؟!
پ.ن۱ : چیزی که پس زمینش بود
پ.ن۲ : این نوشته یکی از انشاهای دوران دبیرستانه :))
مطلبی دیگر از این انتشارات
نبود چشم هایت خاکسترم می کند
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای سومین سالگرد نبودت...
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه ای به برادر کوچکترم