احمق ترین انسان،شعبده بازی است که فریب سحر و جادوی خودش را میخورد.
حلالم کن نوکرتم!
چه باغچه ای شده،نگاه کن!می بینی کجا اوردمت نوکرتم؟نه نمیبینی.چند سالی هست که منو نمی بینی.چند سالی هست فقط نگاهت به یه کنجی خیره است.داری تلافی میکنی دیگه نه؟حقم داری.من جوونی کردم غلط کردم بخدا نوکرتم.قسم به اشکای هر شبت و الله الله گفتنت غلط کردم.ازون شب که با اون ناکِس های بی همه چیز دیدیم شرمم شد به جون ت...به جونت قسم نمیخورم می ترسم باور نکنی آخه قسم دروغ زیاد خوردم وقتی با اون بی غیرت ها پا بساط می نشستم.هربار میگفتی با بد جماعتی رفیق شدی و بندازشون بیرون،حرف به خرجم نرفت.دلتو شکوندم ننه. نوکرتم دیدم اون شب،دم در خشکت زد.دیدم پاهات سست شد فقط پسرت بی شرف بود پا نشد بیرونشون کنه بگه مادرم الان سکته می کنه!تف به غیرتت مرد...ندیدی چادر مشکی عزیزت از سرش افتاد و فقط نشست.نشست نشست نشست...کاش حداقل یه سیلی بهم میزدی!نه نه کاش میزدی زیر همه چیز و آتیشم میزدی...ولی هر روز به حضرت عباس،همونی که میگفتی خواستی قسم به اسمش بخوری یاد دستای بریده بیوفت،وقتی می بینم حتی نگاهم بهم نمیکنی و بدن نحیفت روی ویلچر جُم نمی خوره،کل تنم می سوزه.حالا چی ؟وقتی پاهاتو میبوسم و گریه می کنم اذیت نمیشی؟متنفر نیستی ازین لکه ننگ؟چقدر عذاب کشیدی وقتی چادر سر میکردی و به درو همسایه التماس میکردی این لاابالی ها رو از توی خونه ات جمع کنن...بمیرم برای دلت مادر...از بی کسی اشک ریختی و کسی ندید.کمپ که بودم دایی اومده بود دیدنم.از در که اومدم تو،جلوم وایستاد و تف انداخت تو صورتم و بلند گفت:«بی همه چیز...ببین اون پیرزنو که دق دادی رفت،ولی بیای بیرون و باز پاتو کج بزاری،پاتو میشکونم.خواهرم که پرپر شد،دیگه بمیری هم مهم نیست.»وخدا میدونه چقدر دلم همون لحظه مُردن میخواست.
قربونت برم مادرجان،نگاهم کن...من دیگه پاکم، به ارواح خاک بابام گذاشتم کنار.کار آبرومند دارم و خودمو جمع و جور کردم. ولی خونه بی تو دیگه خونه نشد.رز های قرمزت خشکیدن...آب حوض گندید و ماهی ها جون دادند...صورت باغچه رو غبار گرفت و کمر درخت انجیر شکست.فقط چادرت هنوز بوی تورو میده.شب اول که از ترک اعتیاد مرخص شدم و رسیدم خونه،همه جا ظلمات بود.خوف به دلم نشست.در دو تکه هال رو که باز کردم کورمال کورمال دنبال چادر نمازت رو طاقچه دست کشیدم.وقتی پیداش کردم هی بوش کردم و هی اشک ریختم...عطر مشهدی که آقا خدا بیامرزم برات اورده بود رو هم بهش میزدی.چادر کشیدم روم و خوابم برد.ازون خواب هایی که بیدار نشی هم گله ای نداری...
شرمم میشه بگم مادرجان حلالم کن،فقط یه نگاه کن و من دیگه خفه خون میگیرم،جیک نمیزنم، نوکریتو میکنم به امام رضا.پسرت حسرت زیاد به دلت گذاشت...حسرت جشن دامادی،حسرت نوه داشتن،حسرت پیچیدن صدای خنده توی حیاط و حسرت یه خواب راحت.میدونم،همه رو میدونم
جونم میدم برات فقط یه لبخند...
آره مادرجان قبل اینکه بیای این حیاط و خونه رو برات صفا دادم.نمیخندی برام؟
پ.ن:آهنگ خوب ندارید؟دچار کمبود آهنگ شدم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
روزی که تخته جای منبر را گرفت
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاطرات اولین حضور من در بیمارستان و نامه ای به آنولین
مطلبی دیگر از این انتشارات
مجموعه نامههایی برای خودم؛ شمارهی سوم