در این گوشه از جهان

سلام یوکی عزیزم،
احوالت چطور است؟

برای من که این روزها خوبند. زندگی خوشایند است، حتی با وجود سرما خوردگی وسط امتحان های ترم.
چون شنبه نوبت عصب‌کشی دارم باید سعی کنم هر چه زودتر خوب شوم. دیشب رفتم پیش دکتر ر که جوان است و به تازگی کارش را شروع کرده و اولین دکتری است که توی محله ما مطب زده. (محله ما هم خودش داستانی است. بعدا بیشتر می‌گویم.) برایم سرم نوشت. باورت می‌شود که با ۱۷ سال و سه ماه سن اولین بارم بود که سرم میزدم؟ خوشبختانه (با تشکر فراوان از خداوند عزوجل) تا به حال هم توی هیچ بیمارستانی بستری نشده‌ام.
برایم جالب بود، گرچه خوشایند نبود. برای من امتحان کردن هر چیز جدیدی خوشایند است. از آنجایی که عاشق زیست هستم با دقت به دست زنی که برایم سرم میزد نگاه میکردم، بعد راجع به کارش یک سوال از او پرسیدم و او جواب سربالای مسخره‌ای تحویلم داد. هعی!
راستی تو دل دیدن وارد شدن سوزن به بدن را داری؟ راستش را بخواهی من هم ندارم. نگاهش که میکردم دلم هری ریخت. اما خب... پزشکی علم شگفت انگیزی است.
یک زمانی چاقو را فقط به منظور دشمنی توی شکم کسی فرو می‌کردند. یک زمانی ساده‌ترین چیزها می‌توانست باعث عفونت و بعد مرگ شود ( تا اینکه پاستور زیر میکروسکوپش توی یک تکه کپک چیز عجیبی دید... و پنی‌سیلین کشف شد). یک زمانی به زندگی آوردن‌ یک انسان کوچک با احتمال بالای به کام مرگ رفتن مادرش همراه بود. یا حتی خود آن نوزاد. یک زمانی بعضی بیماری‌ها که من و تو با خوردن چند تا قرص و دارو درمانشان میکنیم، باعث مردن آدم های زیادی میشد... می‌بینی که پزشکی روز به روز گسترده‌تر می‌شود و شگفت انگیز تر. بعضی درمان ها واقعا مرا شگفت‌زده می‌کند...
بگذریم.
گفتم محله ما خودش داستانی است.
میدانی، محله ما شبیه محله مانولیتو اینا است. همان کارابانشل. همه چیز دارد و هیچ چیز ندارد.
مثلا مادرهای نگران دارد، مادرهای بیخیال، پدرهای زحمتکش، پدرهای زحمت نکش(!)، بوشهری و لر و ترک و کرد و همدانی و افغان، آدمهایی با تیپ های خیلی ناجور، آدم های محجبه، عضو بسیج ها، پسرهایی که با موتور توی خیابان تک چرخ می‌زنند، معتادهای داغان، ساقی‌های مواد، دبیر و استاد دانشگاه، نویسنده‌ای که گهگداری می‌آید و راجع به کتاب ها بحث می‌کند( واقعا خیلی کتاب خوانده) ، ورزشکاری که توی تیم ملی بوده اما حالا آرایشگری می‌کند، بازیگری که رفته بود تهران و با همه تلاش هایش باز هم نشد که بشود و حالا دوباره اینجاست، پیرمردی که توی شهر بز نگه می‌دارد و آن دو را توی زمین های خالی نزدیک خانه ما می‌چراند. آدمی مثل پدر من که فرصتش برای درس خواندن را از دست داد و روزگار هم دیگر فرصتی به او نداد و حالا با یک کتابخانه بزرگ کتاب و یک ذهن متفکر گوشه مغازه کوچک و درهمی عرقیات و لبنیات می‌فروشد و در اوقات فراغتش تاریخ بیهقی و گلستان می‌خواند.
یا هنرمندی مثل مادرم که حالا فقط گهگداری خیاطی می‌کند و شعر می‌نویسد و تابلوها و بساط رنگ و دفترهای داستان و سه‌تارش توی کمد خاک می‌خورند.
بله، محله من چنین جایی است.
در حومه شهر و درواقع دور از دماغه جنوبی شهر که بافت قدیم (همان بوشهر قدیمی) آنجاست.
درواقع می‌شود گفت دلیل ایجاد این محله درهم و برهم، سرریز جمعیت و نبود هیچ گونه برنامه از طرف مسئولان برای مدیریت این موضوع بوده.
برای همین اینجا یک معماری ناجور دارد. چهل تکه‌ایست. پارک ندارد. درخت هایش کم است. خانه‌هایش معمولا ویلایی یا دو_سه طبقه‌است و کوچه‌ها واقعا پیچ‌واپیچ. یک دبستان دارد که کفاف جمعیت بچه‌های اینجا را نمی‌دهد. راهنمایی و دبیرستان هم که هیچ. کلاس های هنری؟ نتوانستم چیز به درد بخوری پیدا کنم. باز هم جای شکر دارد که یک استادیوم جدید اینجا ساخته‌اند و سالن ورزشی داریم.
البته مسجد هم دارد. فقط چند تا پیرمرد نق‌نقو به آن مسجد می‌روند و شب هایی که جشن است بچه‌های بیکار و علافی که دنبال چیز مفتی‌اند (حتی یک لیوان شربت) و ظهر ها هم گاهی بچه دبستانی‌هایی که تشنه‌اند و می‌آیند که آبسردکن مسجد را خالی کنند. خودم هم یک زمانی جزوشان بودم.
۶_۷ تا دختر بودیم و خودتان میدانید که این یعنی چه. خیابان روی سرمان بود. حرف میزدیم و به ترک‌های آسفالت هم می‌خندیدیم. توی مسجد... خب سر ظهر بود و آدم‌ها می‌آمدند نماز بخوانند، بعد ما توی سالن مسجد (یک چیزی تو مایه‌های حیاط) ایستاده بودیم لیوان‌هایمان را پر میکردیم و با وجود تلاش برای آرام حرف زدن، باز هم آلودگی صوتی تولید میکردیم. بعد از چند بار رفتن به آنجا، آن پیرمرد عصا به دست قوزی که معمولا با غضب نگاهمان می‌کرد به حرف آمد و ما را بیرون کرد.
البته از رو نرفتیم ولی دیگر به مسجد هم نرفتیم. حتی برای آب خوردن. خب، نه که قبلش هم خیلی میرفتیم.
یک بار جدی به پیرمرده گفتم ما کجا می‌توانیم نماز بخوانیم (منظورم توی مسجد بود) و او خیلی بد برخورد کرد. خاطرم نیست چه گفت، اما تلخی حرفش را به خاطر دارم.
بعد از آن حرف دیگر به امتحان کردن نماز در مسجد فکر نکردم.
آه دوست من... می‌دانی، همین پیرمردها عصر می‌نشینند سر کوچه و هی می‌گویند مردم کافر شده‌اند، مردم کافر شده‌اند!

البته این همه نوشته بی سر و ته را نگفتم که بگویم از جایی که زندگی میکنم راضی نیستم، نه. خوب است. هر روز پر از قصه است و همین برای من کافیست. به قیافه این محله نمی‌خورد، اما آدمهایی تویش پیدا می‌شوند که دهنت باز می‌ماند. مثلا آدمهایی که انقدر باسوادند با خودت می‌گویی باید الان استاد دانشگاه باشد و بعد میبینی که نه! اینجا ایران است و آنها که خیلی می‌دانند، ته چاه‌اند.


پ. ن: البته قبول دارم که ما هم توی مسجد مزاحمت ایجاد میکردیم. مخصوصا از نظر پیرمردی که حوصله بچه‌ها را ندارد.

پ.ن۲: ببخش که این نامه انقدر بی سر و ته است.

پ. ن۳: بیشتر برایم بنویس

دوست دلتنگ تو، آفتاب



این خونه برای من واقعا معماست. صاحبش چه جوری واردش میشه؟؟
این خونه برای من واقعا معماست. صاحبش چه جوری واردش میشه؟؟



اینم برای قشنگی:)
اینم برای قشنگی:)