در ستایش او، به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

بچه که بودم روی زانو های مادربزرگم می نشستم و اون خرمنِ مواجِ رام نشده موهام رو میبافت و تهش هم روبان سرمه ای می بست. بعد میگفت دستت رو خیس کن بکش روی سرت که وز وزی موهات هم بخوابه.

اینارو گفتم که بگم این روزا هر وقت به تو فکر میکنم میشم همون دختر کوچولویی که ته موهاش روبان سرمه ای داشت. که بیام و نوک شلوارت  رو با دستم بگیرم که عمو از یک تا ده چند تا دوستم داری؟ بعد تو خم شی و بگی بیست تا و با انگشت های دستام و دستات بیست رو نشون بدی بهم. بعدش بریم برام یخمک بخری و تا خونه مامان بزرگم بغلم کنی. من خوابم ببره و وقتی بیدار شم کنار مامان بزرگم باشم که بگه پاشو برو شونه رو بیار روبان موهات باز شده.

ولی الآن از خواب که بیدار میشم خودمم. زخمی و داغون. انگار تک تیرانداز بهم شلیک کرده و گلوله لای دنده هام گیر کرده. انگار با خون تنم خیس شدم. انگار هیچ دکتری کاری از دستش برنمیاد. انگار توی کوچه خلوت خفتم کردن. انگار یه نفر چاقو گذاشته زیر گلوم و من از ترس، نای کمک خواستن ندارم. انگار برام حکم اعدام صادر کردن ولی من بی گناهم. انگار جوخه جلوم صف کشیدن که به فرمان آتش، تیر بارونم کنن و من زل زدم به نوک تفنگ هاشون و منتظر صدای چکوندن ماشه ام. انگار دیگه هجوم زخم تو را نمیکِشد تن من.

میدونی دلبر؟ من آخرشم. الآن روی زانو های مرگ نشستم و داره موهام رو شونه میزنه. فقط روبان های سرمه ایم دست مامان بزرگم جامونده. با روبان سیاه قراره موهام رو ببافه. میخوام ازش اجازه بگیرم قبل رفتن برم دستم رو خیس کنم بکشم روی سرم که وز وزی نباشه. بعد برم دم گوشش آروم بگم که از طرف من بهش بگو چطوری دلش اومد بیست تا دوستم نداشته باشه؟