در ستایش او، "تو باش؛ بذار دو دو تا بشه هر چند تا"

معلوم بود. از قبل همه معادلاتم معلوم بود. حتی مجهول هام هم معلوم بود.

انگار عمَر خیام روی محاسبات هندسه زندگیم کار کرده بود. انگار نیوتن برای فلسفه طبیعی روزمرگی هام، اصول ریاضی نوشته بود. انگار دکارت، سیستم مختصات اهدافم رو ترسیم کرده بود.

ساده بگم برات؛ دو دو تای زندگیم چهار تا بود.

تو رو دیدم شدم دختر بچه کلاس اولی که بلد نبود تعداد پرتقال های داخل خط بسته رو بشماره. تو رو دیدم و من موندم با زندگی ای که دو دو تاش میشد هفت تا.

کاش تو بیای و برگه امتحانم رو ازم بگیری و بهم بگی بیشتر تلاش کن. بعد من روی همه معادلاتم لاک غلط گیر بگیرم و فقط برای داشتنت تلاش کنم و نظم هندسی زندگیم بشه بهای بودن تو.

ساده بگم برات؟ تو باش، بذار دو دو تا بشه هر چند تا...