نامه های شماره دار نوشته ی زری هستن و بی شماره ها نوشته ی علی
دست در دست تو، قدم زنان تا ابد
زری عزیزم
چیزی که میخوام بهت بگم به خیلی سال پیش برمیگرده. نه از اون خیلی سال ها در حد ۲۰ و ۳۰ سال. قضیه مال ۸ ۹ سال پیشه.ولی الان که بهش نگاه میکنم انگار مربوط به یه زندگی دیگه س. انگار که قبلا یه زندگی دیگه رو زندگی کردم و هر چی ازش مونده یه تصویر مبهمه. انگار که تناسخ رخ داده با این تفاوت که جسمهمون جسمه ولی دنیا عوض شده. واسه همینه که خیلی راحت بعضی جاها که میخوام به اون دوران اشاره کنم میگم زندگی قبلیم.
تو زندگی قبلیم دوستی داشتمکه فیلمباز بود. داستانشو برات گفتم. همون دوستی که منو با تئاتر آشنا کرد. تقریبا همه فیلم هایی که میدیدم رو از اون میگرفتم. کلکسیون فیلمبود و تمرکزش روی جمع آوری فیلم های برتر.
بنده خدا وقتی فیلمی میداد ببینیم استرس اینم داشت که فیلم رو بپسندیم یا نه. باور کن خود کارگردان و سازنده انقدر براشون مهم نبود و این استرسی که این دوستمون داشت رو نداشتن!!!
القصه یه بار بهم گفت یه سه گانه هست که داستان جالبی داره. فیلمسر راست و بی هیاهوییه. اسم این سه گانه به ترتیب before sunset, before sunrise و before midnight هست.
اولین فیلم رو که گرفتم و گذاشتم ببینیم. داستان دختر و پسری بود که اتفاقی تو قطار با هم آشنا میشن. تصمیم میگیرن که پیاده بشن و شب تا صبح رو با هم باشن. شروع میکنن به قدم زدن و صحبت کردن در سطح شهر وین . جاهای مختلف شهر رو میگشتن. خیابونای مختلف و ادمای مختلف و....
محو تماشای فیلمبودم. دیالوگاش عالی بود. کم کم زمزمه اعتراض سایر بیننده ها بلند شد که این چه فیلمیه. خسته کننده س و....
برای جماعتی که فیلمای اکشن و پرحادثه رو میپسندن، قدم زدن یه پسر و دختر و بحثای فلسفیشون کسل کننده بود. این شد که تلویزیون خاموش شد و همه غرغر کنان رفتن بخوابن. من موندم یه علامت سوال که چی میشه آخرش.
اون فیلم رو نصفه دیدم. هیچ وقت تموم نشد. ولی درون من یه چیزی شروع شد.
از اون شب به بعد دوست داشتم کسی تو زندگیمبیاد که دستشو بگیرم و باهاش یه شب تا صبح رو قدمبزنم. یه شب تا صبح حرف بزنیم. این شد یکی از آرزوهام. و یه چیز دیگه: و اون اینکه دیدن این سه تا فیلم بمونه واسه وقتی که اون فرد رو پیدا کنم و با هم این فیلم ها رو ببینیم.
تا مدت ها فیلم ها بودن، شب ها و خیابونا هم بودن ولی فرد مورد نظر وجود نداشت. تا اینکه تو اومدی.
این بار شخص مورد نظر بود. فیلمها هم بودن ولی یه خیابون مشترکی که بتونیمتوش با همقدم بزنیمنبود. من اینجا و تو اونجا امان از درد دوری!
هفته پیش که اومدی. پیشنهاد دادم که بیرون باشیم. شام رو بیرون بخوریم.
میدونی هر کسی یه جایی تو ذهنش هست که دوست داره عشقش رو اونجا ببره. من جایی بردمت که همیشه ارزوم بود اونجا کنارمباشی.
یه زمانی تنهایی اونجا میرفتم قدممیزدم شاممیخوردم و... معمولا جایی نیست که کسی تنها بیاد.
یه بارش که تو همون فودکورت داشتم شاممیخوردم یه آقا و خانم و دخترشون که میز کناریمبودن اصرار کردن که برم پیششون بشینم. تشکر کردم و یکم شوخی و صحبت کردیم. ولی پیش،خودمگفتم ببینچقدر تنهاییم تابلو بوده که همچین پیشنهادی دادن.
هفته پیش تو کنارمبودی. تنها نبودم. کل پارک به اونبزرگی رو قدمزدیم. آبنمای موزیکال دیدیم. حرف زدیم از هر دری. از همکارات. فامیلا و .... شامخوردیم. بارون اومد رومون. قهوه خوردیم.
دستم تو دستت همه جای پارکرو نشونت دادم. همه مجسمه ها رو نگاه کردیم.
وقت کم بود و طاقتمکم. وگرنه بیشتر میموندیم.
وقت کم بود وگرنه اون سه تا فیلمرو همدیده بودیم.
و من توی ذهنم خودکارمو برداشتم، لیست کارایی که قبل از مرگباید انجامبدمرو باز کردم و جلوی "قدم زدن دست در دست با یار" یه تیککوچولو زدم.
تیک بزرگو تیک اونسه تا فیلمبمونه برای بعد. نه فورا ولی حتما.
دوستت دارم
علی تو
مطلبی دیگر از این انتشارات
گیسوان آزادی...
مطلبی دیگر از این انتشارات
نوشته های حبس شده در یادداشت ها ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
اگر به دست من افتد، فراق را بکشم...