دلتنگی🕊️

بالأخره تونستم با پولی که هرماه

از معلمی به دست میارم یه خونه‌ای تو مرکز شهر واسه خودم بگیرم . اگرچه قدیمی ساخت هست ولی به دل میشینه ، امروز قرار بود نقل مکان کنم به خونهٔ جدیدم . واسه همین زودتر مرخصی گرفتم از مدیر مدرسه و رفتم تا اسباب اثاثیه‌مو جمع کنم و به امید خدا برم خونهٔ خودم.سوار تاکسی شدم و تو راه رفتن به خونهٔ جدیدم ،آدرس رو به راننده وانتی گفتم تا وسایل و ببره به محله‌ای که توش قراره ساکن شم. همین که رسیدم،پول تاکسی رو حساب کردم و پیاده شدم به راننده وانتی گفتم وسایل هارو بیاره به خونم .

بعد از تموم شدن کار، پول راننده وانتی رو حساب کردم و اومدم که اسباب هارو بچینم . مشغول چیدنشون بودم، تقریبا همهٔ اثاثیه رو چیده بودم فقط چندتاشون مونده بودن که اونام کتاب هایی

که تو دوران دبیرستانم یا به تازگی

خریدم بودن . خلاصه رفتم سراغ کارتن کتاب هام ، آروم و با دقت داشتم یکی یکی تمیزشون میکردم

و میذاشتم روی میز تا بعد بذارمشون تو کتابخونه‌ام.

داشتم کتاب سگ ولگرد صادق هدایت رو دستمال میکشیدم که نفهمیدم آرنجم خورد به چندتا کتاب و افتادن زمین. کتاب رو گذاشتم روی میز ، همین که خم شدم کتاب هارو بردارم نگاهم موند روی عکسی که گذاشته بودمش تو کتاب چشم‌‌هایشِ بزرگ علوی!

آروم خم شدم و کتاب و عکس و گرفتم دستم ، همین طوری که داشتم نگاهش میکردم به اون روزی که این عکس و گرفتن ازمون افتادم . یادته؟!

اینو وقتی ازمون گرفتن که اومده

بودین خونمون و عروسی داداشم و

خواهرت بود . منو تو ، تو حال و هوامون نبودیم که این عکس و دوستم یواشکی ازمون گرفت و فردای عروسی بهم زنگ زد که کارم داره ، رفتم و این و داد بهم.

من بهت راجب این عکس چیزی نگفته بودم یعنی درواقع نمیخواستم بفهمی که اگه پیشم نباشی و دور باشی ازم، این عکس و ببینم و دلتنگیام برطرف بشن.

یادمه یه روز باهام قرار گذاشتی

تو خیابون شهناز ، که بریم باهم دیگه بستنی بخوریم! آخه آدمه عاقل،کیاوسط پاییز میرن بستنی

بخورن که ما دومیش باشیم؟ مونده بودم که تو دیگه چجور آدمی هستی! خلاصه باهم رفتیم به محل مورد نظرت ، و اونجا اتفاقی عکسی که همیشه همراهم بود و هیچوقت از خودم دورش نمی کردم دیدی و راجب این عکس ازم پرسیدی . منم همه چیو راجب این عکس گفتم و تو هم بعد از تموم شدن حرفم لبخند زدی و گفتی : چه قشنگ کاش منم ازت یه عکس داشتم که هروقت دلتنگت میشدم ، با نگاه کردن بهش دلتنگیم برطرف میشد!

یه دفعه یه چیزی یادت اومد و گفتی :فهمیدم چیکار میشه کرد.

گفتم :چه کاری؟ گفتی :بیا بریم سر این میدون یه کتابخونه است

که میشه بعضی از کتاب های اونجارو خرید ، یه کتابخونهٔ قدیمی که صاحبش یه پیرمرد مهربونیِ از اوناس که میشه باهاش تا ساعت ها بشینی و راجب کتاب ها بحث کنی. گفتی: همینجا وایسا الان میام. رفتی و بعد چند دقیقه با دوتا کتاب برگشتی تعجب کردم و گفتم:چرا دوتا گرفتی اونم دوتا کتاب چشم‌هایشِ بزرگ علوی؟

خندیدی و گفتی : این یکی مال شماست که هم میتونی بخونی و هم اینکه اگه خواستی این عکس و بذاری تو این کتاب تا هروقت دلتنگم شدی هم عکس و ببینی و هم کتاب و بخونی. از حرفی که زدی هم خوشم اومده بود هم خندم گرفته بود ، گفتم:حالا چرا دوتا ؟ لابد اون یکی رو هم میخوای واسه خودت تا مثل من دلتنگم شدی بخونیش؟ گفتی :آره دیگه چاره‌ای مگه غیر از این دارم؟

اون روز از حرفی که زده بودی خندیدم ولی الان که فکرشو میکنم

میبینم که راست میگفتی ، من با این کتاب و عکس ، هروقت دلتنگت میشم می شینم ساعت ها به عکس خیره میشم یا به صفحات کتاب.

نمیدونم تو هم مثل من دلتنگ هستی یا نه؟ولی اینو بدون که من

هنوز که هنوزه بیشتر دلتنگت میشم. . .🕊️🍂


#بُغض‌هایِ‌یَواشَکی🤍

#میم_عین🍂