دوپامین عاشقی

محبوب من

وجودت را از خار های بخل و کینه بر حذر کن، گل قلبت را با محبت آبیاری و علف های هرز دشمنی ،که در شریان هایت رسوخ کرده اند را از ریشه منقطع ساز،
بگذار خورشید به قلبت بتابد و او را تطهیر کند، از اپیکارد و اندوكارد بگذرد و به میوکاردش برسد و آن را غبار روبی کند.
بگذار عشق از سیاهرگ ها به دهلیز هایت بریزد و از آن طریق وارد بطن هایت شود و دست سرخرک ها را گرفته و به همه اندام ها پمپاژ شود،
بگذار عشق محرکی باشد برای حرکت برای زیستن.
بی شک وقتی قلب عشق را به درون مغزت پمپاژ کند مغزت از تحرک می ایستد و آن موقع قلب فرمانده بدن میشود و دستور عاشق شدن را به اندام ها صادر میکند.

آن وقت اندام به اندام،بافت به بافت و سلول به سلولت دوپامین عشق را نوش جان می کنند.
و تو مبتلا به درد بی درمانی به نام عشق می شوی.
و دریچه جدیدی به رویت باز میشود،بیرون را به نظاره می نشینی،و همه چیز را معشوقت می پنداری،در بیداری خواب یار را می بینی و از دیدار چشمانش تبسم بر لب می نشانی.
و در نهایت عقل و هوش و دین از یادت می رود و بر درت سیل فنا و دیوانگی می نشیند...

اکنون بزرگترین تفاهممان میشود مجنون بودن،من مجنون تو و تو مجنون من...


مجنون شدم که راهیِ صحرا کنی مرا
گاهــی غبــارِ جاده‌ی لیلا ، کنی مرا ...

کوچک همیشه دور ز لطف بزرگ نیست
قطـره شدم که راهـی دریـا کنی مرا ...

پیـش طبیب آمــده‌‌ام، درد می‌‌کشـم
شاید قرار نیست مداوا کنی مرا ...

من آمدم که این گره‌ها وا شود همین؛
اصـلا بنـا نبــود ز ســر وا کنی مرا ...

حـالا کـه فکـــر آخــــرتـم را نـمـی‌کنـی
حق می­‌دهم که بنده‌یِ دنیا کنی مرا ...